یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

بهارتان شاد

بیست و چهارمین بهار زندگیم هم داره شروع میشه ، نمی دونم باید خوشحال باشم که دارم وارد 3/1 دوم زندگیم می شم یا نه ، معمولا میگن آدم 3/1 اول زندگیش رو تجربه کسب میکنه و تو 3/1 دوم از تجربه ها استفاده میکنه ، تو این سالها چیزای زیادی بدست آوردم چیزای زیادی هم از دست دادم یاد گرفتم زندگی رو باید تجریه کنم باید باشم تا زندگی رو درک کنم باید بخوام تا بدست بیارم باید بشکنم تا ساختن رو یاد بگیرم باید دوست داشته باشم تا دوست داشته بشم باید بشناسم تا شناخته شم ............. خلاصه باید بود و بود و بود باید واقعی واقعی باشم . نفس کشیدن و راه رفتن و خوردن و خوابیدن و ...... اصلا به دنیا اومدن دلیل بودن نیست ، باید راستکی راستکی بود ، باید بودن رو لمس کرد ، باید بودن رو حس کرد با دوست داشتن و دوست داشته شدن ، حتی با اذیت کردن یا اذیت شدن ، با انرژی گرفتن و انرژی دادن!! این که بتونی بفهمی هستی حتی به قیمت اذیت شدن خیلی قشنگه!! کافیه همونی باشی که هستی کافیه دلت پاک باشه ..... کافیه صادق باشی .... حداقل با خودت ! سال جدید رو اینجوری شروع کنیم ..... عیدتون مبارک

"سپندار مذگان" یا " روز عشق "

"سپندار مذگان" یا " روز عشق "

ایرانیان از جمله ملت هایی بودند که زندگیشان با جشن و شادمانی پیوند فراوانی داشته و به مناسبت های گوناگون جشن می گرفتند و با سرور و شادمانی روزگار می گذراندند .

این جشن ها نشان دهنده فرهنگ ، نحوه زندگی، خلق و خوی و جهان بینی ایرانیان باستان است .

فلسفه بزرگداشت "سپندار مذگان" یا "اسفندار مذگان" به عنوان "روز عشق" به این صورت بوده :

سپندار مذ لقب ملی زمین است . یعنی گستراننده، مقدس، فروتن و زمین نماد عشق است ، چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد. زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می دهد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق می پنداشتند .

در ایران باستان در این روز جشن بزرگی برگزار می شد و دختران و پسران حلقه هایی از گل بر سر می نهادند و هدبه می دادند.

این روز در تقویم ایرانی دقیقا مصادف است با 29 بهمن، یعنی 3 روز پس از ولنتاین ، شاید هنوز دیر نشده باشد که روز عشق را از 26 بهمن (Valentine) به 29 بهمن (سپندار مذگان ایرانیان باستان) منتقل کنیم.

 

 

ای قلب من با من بخوان

در خلوتی بی انتها

بی کس تر از تنها شدن

ای شمع دل روشن بمان

افسوس روح زندگی

مرده کنار سنگ ها

سنگی نبوده در میان

دلها مثال سنگها

عمرم گذر کرد و نشد

عشقی کنارم ماندگار

تنها ز چشمم اشکها

رفت و ز من هم جدا

من هم گرفتار سکوت

در ابتدای حرف ها

حرفی نبوده در میان

پژمرده در ابر خیال

رنگی زدم بر دفترم

چون کودکی بی ادعا

کودک شدم من اینچنین

با قلب کوچک در زمین

اما خیالی تلخ بود

آن کودک و لبخند ها

بازم صدای درد بود

در ابتدا و انتها

تلخ و سیاهم ای رفیق

با من بمان چون سایه ای

من خسته ای بی سایه ام

غمگین ترین مرد زمین

من هم گرفتار سکوت

چون ماه در ابر سیاه

ماهم ولی بی نور چون

سنگ سیاهی در شبا

گفتم بمان ای آزرو

در قلب من ریشه بزن

باز هم امیدی تازه باش

در قلب این تنهاترین

اما امید و آرزو

عمریست رفته از برم

همراه قلب بی کسم

رفتم من از این سرزمین

 

                                                      نوشته مازیار

کودکی!!

 

دلم می خواهد تو کوچه باغهای پاییزی، روی برگهای زرد و نارنجی بدوم تا کودکی وجودم دوباره به شوق بیاد ، بدوم و برگها را زیر پام له کنم و با صدای خش خش برگها گوشم را بنوازم !

دلم می خواهد زیر بارون راه برم ، دهانم رو باز کنم و قطرهای باران رو بچشم و خیس خیس از قطرهای بارون عطسه کنم و وقتی به خونه بر میگردم مادربزرگ برام جوشونده تلخ دم کنه و بالای سرم وایسه تا لیوان رو تاته سربکشم !

دلم می خواد پام رو توی چاله پر آب کنم و سردی آب رو از روی کفش و جورابام حس کنم ، دلم می خواد دوباره وقتی از بازی برمیگردم لپ و دستام از سرما قرمز و بی حس بشه اونوقت بابا دوباره دستای کوچیکم رو تو دستش بگیره تا گرم شه و لپم رو ببوسه و من هم از خستگی تو بغلش خوابم ببره !

دلم می خواد یه روز صبح از خواب بیدار شم و ببینم دوباره 6 سالمه ، همون موقع ها که مادربزرگ هنوز زنده بود ، همون موقع ها که پدربزرگ برای آخر هفته ها لحظه شماری میکرد تا نوه های قد و نیم قدش از سر و کولش بالا برن و اون از جیبش آبنبات و نخودچی دربیاره و بین همه بچه ها تقسیم کنه ، اون موقع که اختلاف بزرگتر ها هنوز رو روابطشون سایه ننداخته بود ، اون موقع ها که بچه ها واقعا بچه بودن اما ادای بچه ها رو در نمی آوردن اون موقع ها که آخر هفته ها همه خونه مادربزرگ جمع میشدن ، همون موقع ها که وسط بازی همیشه دعوامون می شد و برای هم خط و نشون میکشیدیم اونوقت مادر بزرگ با یه کاسه بزرگ انار قرمز دونه کرده با گلپر و نمک می اومد و انارها رو توی کاسه های کوچیک گل سرخی میریخت تا دوباره دعوامون نشه .اون شبای پاییزی که همه دور پدربزرگ جمع میشدیم تا قصه ماه پیشونی رو برای هزارمین بار بشنویم ، چشمامون یواش یواش گرم میشد و به شیرین ترین خواب دنیا فرو میرفتیم و صبح با صدای قل قل صدای سماور بیدار میشدیم و تند تند نون داغ و چای و پنیر که خشمزه ترین غذای دنیا بود رومی بلعیدیم تا بازی یه وقتی دیر نشه .

با صدای رعد و برق و بارون سیل اسای دوباره به خودم میام تا دوباره دنبال کفشی بگردم که یرای برگشتن به روزای خوب بچگی اندازه پام باشه !!!

پاییز ، باران .......!؟!

!!!امسال پاییز چرا بارون نمی یاد

باران ؛

دلم برایت تنگ شده

                 به خاطر بغضهای مشترکی که هیچکس نمی داند.

و ۲۳ سال از اولین تولدم گذشت

و ۲۳ سال از اولین تولدم گذشت !!!!!

نهم مرداد _ این روز تولد منه

سال گذشته سال بدی نبود ، اتفاقات زیادی داشت هم خوب، هم بد ، از مردادش 22 روز مونده بود اون هم به درس خوندن گذشت و امتحان _ شهریورش افتضاح بود _ مهر رو دوباره درس خوندم _ آبان اتفاق مهمی افتاد _ اتفاقی که منتظرش بودم _ آذر بد نگذشت _ دی هم با برفش گذشت _ بهمن خوب بود _ اسفند پر بود از آشنایی های جدید ، آشنایی های جدید و دوستیهای جدید _ فروردین رو عزادار بودیم _ اردیبهشتم دود شد _ جاش خرداد عالی بود تلاقی 10 ماه قبل رو در آورد _ تیر رو درس خوندیم و امتحان دادیم و دوییدیم دنبال نمره _ دیگه حالم از هر چی امتحانه به هم می خوره _ حالا دوباره 22 روز از مرداد مونده !




گاهی در مورد مسایل خاصی تعصب بیجا نشون میدیم و تنها زمانی اشتباهاتمان رو قبول می کنیم که خیلی دیره ! اینجاست که باید این جمله گوته همیشه یادمون باشه :

  هیچکس نمیتونه بهتر از خودمون ما رو فریب بده !!