بازم پراز خالی شدم ....! سرشار از لحظه هایی که منو در بر گرفتن و هر لحظه عمیق تر به آغوشم می کشن و ساعتی که گذر جوانی ام رو هر لحظه برام تکرار میکنه و من رو همچون روانپریشی شوریده حال به دنبال خودش میدوانه.....
بازم امشب دلتنگم ! بازم امشب آشفتم ! دلتنگ از زندگی ... آشفته از خودم ! شاید هم یه آشفته گی و دلتنگی بی دلیل باشه ، توی زمان گم شدم ! شاید هم محوشدم .شاید دلم دریا می خواد ، پرخروش ، با یه ساحل شنی و شبی آبی پررنگ ! شاید هم صبحی مه آلود و برفی ، جاده ای بی انتها و بی سوار ! شاید هم اتاقی سپید، بی زاویه ، مدور و بلند و بی پنجره ...
کاش می شد فا صله گرفت از زندگی و از زمان ، کاش برای لحظه ای همه چیز از حرکت بایسته و زمان متوقف بشه و جهان در کام مرگ فرو بره و من تنها جنبنده عالم باشم ! شاید اون لحظه خودم رو مالک زمان بیابم ...
دارم دنبال چیزی می گردم که به اندازه تمام آسمون باشه ! غروری می خوام به استواری الوند و صلابتی می خوام مثل البرز افسانه ای ! می خوام تا افسون پیش برم و طلوعی باشم بی غروب ...
گاهی تند میرم و گاهی آهسته ، نفس هام من رو به تلاش بیشتر می خونه و صدای حزن انگیزی رو از اعماق روحم می شنوم که فریاد می زنن تا تارهای سکوتم رو بشکنه ! روحم به پام می افته و التماس میکنه که باش تا من باشم ! آتش سردی تا تمام جسمم نفوذ کرده و برق شعلش دیوانه وار می رقصاندم و من رو به مبارزه دعوت می کنه و من نا امید از مجادله با آهنگ او می رقصم و پای می کوبم ... میشکنم و از نو ساخته میشم ... فرومی ریزم و بر پا میکنم و با سر مای و جودم عجین میشم و با غرور پرواز میکنم تا اوج ، تا ژرف ترین نقطه دنیا و تا پهنه بی انتهای آرزو و باز اوج میگیرم و باز می پرم و در آغوش باد دوباره زاده می شم و چون روح سرگردان شبهای گرم خنده برای دلمردگان هدیه می برم تا شاید امیدی بر زنده شدنشان باشد ، تا شاید یاد بگیرند که مرگ پایانی است برای کسانی که امیدشان را به رخوت صبح باخته اند . پس من جاودانم تا لحظه ظهور نور ، تا نور باقیست من نیز هستم و تا باد در من می وزد می مانم و من همیشه جاودانم چون از تبار بی تباری ام و از قبیله بی سرزمین تر از زمین !
پس بی . . . . هم می توان جاودان بود !!!