دیشب باد می آمد
پرده ای آسمان سیاه را پوشانده بود
هیچ فانوس روشنی در آسمان دیده نمی شد
خواب پشت دیوار اتاق قدم می زد
انتظار پلکهایم را می کشید
کلاغی روی شاخه های خشک چنار توی پارک
انتظار گرمای صبح را می کشید
توی جوی آب کنار خیابان
برگ چناری که از تجریش آمده بود
انتظار رسیدن را می کشید
به کجا ! خودش نمی دانست
وقتی گفتی « خواب انتظار چشهم های مرا می گشید » ...یاد بچگی هام افتادم ...مامانی می گفت چشم هات رو ببند خواب نره توش ....منم چه ساده ی بستم .... بابت یاد آوریش ازت ممنون
سلام.......تشبیه جالبی بو د ~~برگ چنار~~ این روزا منم بد جور احساس همون برگ رو دارم .......موفق باشی
سلام.
چه عجب تشریف آوردی .
زیبا بود .
موفق باشی .
انتظار ... بدترین چیز تو دنیاست
سلام سحر جان.. خوبی؟؟!!.. خیلی قشنگ بود.. خوشحالم که مینویسی.. :))
salam
vaghan zibAst
bazam benevis
خیلی ها نمی دونن کجا منم یکیشون ....
سلام.
میبینم که تو هم توی این مدت مرخصی رفته بودی ...
امید وارم نیرویی رو که صحبتش رو کرده بودی یافته باشی.
آخه این چیزی نیست که آدرسش رو بشه به هم دیگه داد هر کسی خودش باید ....
نمیدونم چرا (؟) زندگی همیشه همراه با جنگیدن مفهوم پیدا میکنه ... البته جنگ داریم تا جنگ .!
جنگیدن .. ایستادن.. پیروزی ... پل .. شکست .. نیرو ..انتظار
شتاب.. نسیم ... گون !!!!!
سلام
خوبی ؟!
کجایی بابا خبری ازت نیست !!؟؟؟!
سلام
شعر زیبایی بود