یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

خانه تکانی آسمانی

خانه تکانی آسمانی

گردونه دار پیر ریش سفیدش را که یادگار میلیون ها سال بود ، از تو دست و پایش جمع کرد و گردونه طلایی خورشید را با آن گرد گیری کرد ؛ دست برد کلید طلایی را که به کمرش آویزان بود رو به مشرق گذاشت . بله حالا موقعش بود . خورشید خسته و کوفته از راه می رسید .کلید انداخت در مشرق را باز کرد .خورشید تاخیر داشت و وقتی از راه رسید خاک آلوده بود و خمیازه می کشید . گردونه دار گرد راه را که بر سر روی خورشید نشسته بود با ریش سفید و انبوهش سترد و شعاع هایش را برق انداخت و خورشید سوار گردونه شد تا سفر خود را در آسمان شروع کند . اما قبل از رفتن گفت : ارباب برایت پیغام فرستاده ، به همین دلیل معطل شدم .

گردونه دار پیر گفت : صاحب امر اوست .

خورشید ادامه داد : سلام رساند گفت می خواهم امروز پستوی آسمانی را خانه تکانی کنی و خرت و پرت ها را جمع کنی بسوزانی یا دور بریزی ... اما از همه مهمتر این دستور است که ستاره های بندگان را از توی گنجه در بیاوری و برایشان بفرستی زمین می خواهم هر کس ستاره خود را مالک بشود .

گردونه دار پیر شروع کرد به غر و لند کردن : مگه خانه تکانی پستوی آسمانی کار آسانی است ؟ از پانصد هزار سال پیش بلکه پیشتر مدام جنس در این پستو انبار شده . از خرت و پرت راه سوزن انداختن نیست .

خورشید گفت خودت ارباب را میشناسی ، وقتی دستور میدهد ، خودش هوای هر کاری را دارد .

خورشید راه افتاد و گردونه دار پیر خودش غرغرکنان به سراغ پستوی آسمانی رفت . زیر لب گفت : نسل شان را از روی زمین بردار و همه را خلاص کن . اینا آدم بشو نیستند . حیف از آن جرقه هایی که از آتش دل خودت در سینه هایشان ودیعه گذاشتی ! جان به جانشان بکنی تخم و تره همان عنتر حرف نشنو هستند. خودت بالا سرشان بودی چه بلاها که سر هم نیاوردند ، حالا می خواهی افسارشان را دست خودشان بدهی ؟ چقدر لی لی به لالایشان می گذاری ! چقدر به این وروجک های زمینی رو نشان میدهی ؟ از وقتی روی دو پایشان ایستادند ذوق زده شدی ، هی از نژاد شریف انسانی حرف زدی . نژاد شریف انسانی ات را میشناسم ، اینطور که شنیدم غیر از کشت و کشتار و ضعیف چزانی هنر دیگری ندارند ...

همینطور زیر لب غر غر می کرد و می رفت. رفت و رفت تا رسید به پستوی آسمانی اول به سراغ لوح های سرنوشت رفت . لوح های گلی و سنگی که تقدیر بنده ها ازپیش با خط های عجیب غریب روش نوشته شده بود . همه لوح های سرنوشت و زد شکست و یا در هوا پرت کرد. خنزر پنزر های دیگه ایی از قبیل بالهای کهنه فرشتگان یا کروبیان مقرب ، ستاره های سوخته و تیر شهاب های به مقصد نرسیده را دور ریخت و رفت سروقت پرونده های مربوط به خدایان قدیمی . چقدر پرونده روی هم تلنبار شده بود ! همه پرونده ها را در گوشه ای از پستو جمع کرد و به سراغ نمونه های ساخته شده آن ها در پستوی مجاور رفت .این تالار مختص نمونه های خدایان کهن بود . نمونه ها ی خدایان درختی ، پرنده ای ، حیوانی و انسانی ، خدایان ماری ، خدایان ستاره ای و ماهی و خورشیدی و آخر سر خدایان مطلقا انسانی با بال و بی بال . در گوشه تالار چشمش به یک تبرزین افتاد و با آن تبر زین آشور و شیوا را به خاک انداخت بسکه از دست این نوع خدایان شاکی بود . چشمش به گیلگمش افتادتعجب کرد و گفت : چه غلط ها تو هم خودت رو جز خدایان جا زدی ؟! در یک چشم به هم زدن او را به صورت گردی در آورد و فوتش کرد . به الهه های خوش تن و بدن که رسید به تماشایشان ایستاد و یاد ایام جوانی کرد . آن روزگارانی که ایشتار و ایزیس و ناهید و آفرودیت ، سر به سرش میگذاشنتد یا متلک بارش میکردند ، یا چشمکی نثارش میکردند و ناهید از کوزه آبش به او میداد او یک جرعه آب می نوشید و سرحال می آمد . وقتی الهه ها رو می شکست حتی اشک در چشمانش آمد . کوزه آب الهه ناهید و نشکست خدائیش را بگوییم مردوک و مهر و کوئتزال کوتل وآپولو را هم با تاسف خرد و خاکشیر کرد . آخه این خدایان آنوقت ها کیا بیایی داشتند ، به بنده هاشان سخت نمی گرفتند و برای آنها دلسوزی هم میکردند . اما خدای بنو همون وقت که لوح های سرنوشت را – که بیشترش به قلم او بود – می شکست خودش را گم و گور کرده بود .

کم کم گرمش شد از تالار در آمد و به آسمان نگاه کرد . خورشید با گردونه طلاییش به وسط آسمان رسیده بود به پستو برگشت اسناد مربوط به کوهای مقدس و پیش کشید . اسناد مربوط به شهر اور ، نینوا که بعدها شد کربلا ، بنارس ، چی چن ایتزا ، اورشلیم و بعد شهر های مقدس دیگر و بعد اسناد مربوط به سلسله کوه های هیمالیا ، زاگروس ، المپ قله های آند ، کوه طور ، تپه جلجتا ، کوه حرا و هر کوه مقدس دیگری که ممکن خدایان قدیمی بود یا کوه های دیکری که میعادگاه ارباب با بنده های سوگلیش بود . اسناد مربوط به شهرها و کوه هارو هم روی پرونده های خدایان قدیمی گذاشت . در پستوی آسمانی چیزی نمانده بود غیر از یک پرونده که مربوط به درخت های مقدس مثل درخت معرفت و شجره طیبه سدر و درخت های دیگر بود و در برگ های دیگرش اطلاعات دیگر مربوط به دعاها و طلسم ها و دلخوش کنک هایی که ارباب در این پانصد هزار سال برای نژاد شریف انسانی اش ساخته بود ، تدوین شده بود . گردونه دار پیر تمامی  اسناد و مدارک و کلیه پرونده های موجود در پستوی آسمانی را زیر بغلش گرفت و آورد گوشه آسمان انبار کرد . دستهایش را به هم زد و جرقه ایی پدید آورد و جرقه رو به پرونده ها و اسناد گرفت و همه شان را آتش زد .

دیکه معطل نشد تا سوختن آن ها را تماشا کند . رفت سر گنجه که هر روز دمدمه های صبح ستاره ها را با جاروی آسمانی اش می روفت و در آن می گذاشت و درش را قفل می کرد . اخه اگر ستاره ها را جای امنی نمی گذاشت ، ستاره ها توی آسمان ولو می شدند و هر کس از راه می رسید می خواست با آن ها یک قل دو قل بازی کند . مثل خورشید مثل فرشته های بی کار ، مثل بچه فرشته ها . کلید طلایی گنجه را که در گریبانش بود در آورد و صدا زد اوهوی بچه ها بیاید کمک . صدایش در آسمان پیچید میلیون ها بچه فرشته از گوشه کنار آسمان هجوم آوردند . انواع و اقسام گونی ها ، بسته به جمعیت شهرها و کشورها و دهکده ها ی هر مملکت در یک چشم به هم زدن آماده گردید و انواع و اقسام نردبام هایی که پله های آن ها از تکه های شعاع خورشید بود . کار بچه فرشته ها در آمده بود . خیلی هم از این کار خوششان می آمد . یک بچه فرشته ، صورت اسامی آدم ها را می خواند و دیگری سر گونی را باز نگاه می داشت و سومی به ترتیب اسامی ستاره ها را در گونی می ریخت . گونی های پر ستاره آماده شد و گردونه دار پیر با دست خودش سرشان را محکم بست و مهر و موم کرد و سپرد دست بچه فرشته ها . هر کدام یک گونی با صورت اسامی آدم ها تحویل گرفتند و رسید دادند . یک سرپرست کل و پنج وردست هم برای او تعیین کرد و دستور داد نردبامها را روی زمین استوار کنند!

منتظر بقیش باشید !! منبعش رو هم تو پست بعدی میگم !!!


نظرات 5 + ارسال نظر
من خودم و مسعود جمعه 17 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 12:46 ق.ظ http://3tadoost.blogsky.com

داستان جالبی بود !
منتظر ادامش هستم

علیرضا جمعه 17 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 12:56 ق.ظ http://alitrance.persianblog.com

سلام . زیبا بود . موفق باشی

رضا شنبه 18 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 09:06 ق.ظ http://reza-n.blogspot.com

مرسی
ایشالا کی ادامه اش؟

محمد شنبه 18 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 11:21 ق.ظ

سلام
That is very nice
bye fealan.

افسون سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:43 ب.ظ http://tanine-tanhaei.blogfa.com

سلام ........

وبلاگ خیلی خوبی دارید ...

موفق باشید ...

به من هم سری بزنید خوشحال میشم ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد