یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

خانه تکانی آسمانی ۲



منظره ای بود که به تماشا می ارزید . فکرش را بکنید ، میلیون ها نرد بام اشعه ای با میلیون ها بچه فرشته که گونی هایی پر ستاره به دوش دارند و مثل فرفره از نرد بام فرود می آیند . به عمرش دیدنیهای زیادی دیده بود ، اما چنین منظره ای ندیده بود ... آن روز که آن فرشته آتشی جلو ارباب ایستاد و بد بیراه گفت و قهر کرد و رفت ... آن روز که بالهای جبرئیل سوخت ... آن روز که ارباب دستور داد همه نیلوفرها در تمام دریاچه های زمین بشکفد و نور معرفت را برای آن مردی که چهار زانو زیر درخت نشسته بود فرستاد ... آن روز که کفتره را به زمین فرستاد ... آن روز که با یکی از سوگلی هایش هم سفره شد .

کار بچه فرشته ها روی زمین این بود که در خانه ها را بزنند و ستاره ی هر کس را بسپارند دست خودش و به او بگویند : از حالا دیگر خودت می دانی و از حالا آزادی ! . می توانستند صورت ظاهر پیغام را به ابتکار خودشان عوض کنند .

حالا گردونه دار پیر برای بدرقه خورشید به مغرب رفت . خورشید از گردونه طلایی اش پیاده شد و گردونه را به گردونه دار سپرد و گفت : خسته نباشی .

گردونه دار پیر گقت باید فکری برای قبای ارباب بکنم ، امشب و همه شب های دیگر قبایش بی ستاره می ماند تا خودش فرصت کند ستاره های تازه ایی بیافریند . خورشید گفت: تو چه تقصیری داری...؟ و خداحافظی سردی کرد و رفت .

گردونه دار پیر خوشحال بود که کارش تمام شده است . دستی به ریش انبوهش گه عین پنبه بود کشید و با خود گفت: حالا که فر صت هست یر و صورتمان را صفایی بدهیم . حیف ریش به آن قشنگی را که تا پنجه پایش میرسید و عین پنبه بود و زد و تمام آسمان را با این پنبه ها پوشانید . کوزه آب ناهید را آورد و روی سرش ریخت و تن و بدنش را پاک شست و کلی جوان شد و رود خانه آسمانی کهکشان از این آب پر شد .

واضح است که در زمین آسمان ابری به نظر می آمد . صدای رعد هم آمد ، برق هم زد و باران هم بارید ، اما بچه فرشته ها که نمی ترسیدند .آن ها می دانستند کردونه دار پیر کوزه ناهید را شکسته است .

سه بار خورشید آمد و رفت و خبری از بچه فرشته ها سرپرست ها و وردست هایشان نشد . هر روز گردونه دار پیر گوشه آسمان می نشست و چشم می دوخت به کره ای که مثل فرفره دور خورشید می چرخید . کم کم دلش شور افتاد: نکند راه را گم کرده باشند ! نکند نردبامهای اشعه ی آن ها از آب کوزه ناهید تر شده جزغاله شده ...

دلش چنان تنگ شده بود که نزدیک بود گریبان خودش را چاک بکند . آسمان خالی بود خالی از ستاره ها خالی از بچه فرشته ها ارباب هم هیچ پیغامی نفرستاده بود صبح روز چهارم صداهای خیلی دوری شنید . که شبیه به هم خوردن بال ها بود و صدا یی شبیه آواز نسیم بعد صداها واضح تر شدند . شبیه آواز آسمانی ، آوایی که از گردش کرات ومنظومه ها بر می خیزد ... نرد بامها رو به آسمان بر خاستند و سر و کله بچه فرشته ها پیدا شد . گردونه دار لبخند زد . چه قدر بچه فرشته ها بزرگ شده بودند . در عرض این مدت کوتاه چقدر قد کشیده بودند !

به پیشوازشان آمد و به چشم به دنبال سرپرست و وردست ها گشت ، اما هیچکدامشان را ندید . بیشتر بچه فرشته ها در نگاه اول نشناختندش ، اما آن ها که شناختندش گفتند : چرا این ریختی شدی؟ دلمان برای بازی کردن با ریش تو تنگ شده بود که آمدیم .

همه شان با هم از تجربه هایی که در زمین کرده بودند حرف می زدند و غوغایی راه انداخته بودند که صدا به صدا نمی رسید . گردونه دار غرشی کرد که فوق همه صداها بود و گفت : سرم را بردید ! و بعد که همه ساکت شدند پرسید : سرپرستی که همراهتان کردم کجاست ؟

بچه فرشته ای که قدش از همه بچه فرشته ها بلند تر بود جلو آمد و گفت : او نیامده همانجا ماندگار شد . مرا به جای خودش سرپرست معین کرد .

 گردونه دار پرسید : وردست ها چه شدند ؟

سرپرست جدید گفت : آن ها هم ماندگار شدند .

و ادامه داد : صد و هشتاد هزار و سیصد و بیست و پنج بچه فرشته در زمین ماندگار شدند . با سرپرست ها و وردست ها می شوند صد و هشتاد هزار و سیصد و سی و یک نفر ...

گردونه دار پرسید : چرا؟ مگر در زمین چه خبر بود ؟

همه بچه فرشته ها با هم گفتند : زمین خیلی جالب است ، همه چیز در آن جا زنده است .

گردونه دار گوش هایش راگرفت و گفت : گوشم را کر کردید ، یکی حرف بزند .سرپرست تو برایم بگو برایم تعریف کن .

سرپرست جدید گفت : می دانید زمین اصالت دارد . واقعی است خیالی و رویایی نیست ابری و بادی و اثیری نیست . جسم دارد ، پاهای آدم روی جای سفتی قرار می گیرد . نه اینکه همه کس و همه چیز پا در هوا باشد .

گردونه دار پرسید : آدم ها چه شکلی داشتند .

سرپرست گفت : هیچکدام شبیه به هم نبودند اما همه شان واقعی بودند ، گوشت و خون داشتند . می دانید آنجا همه چیز رشد می کند . همه چیز در حال تغییر است . همه چیز تابع قانون تکوین و تکامل و زوال است . آن جا هیچ چیز و هیچ کس ابدی نیست .

گردونه دار گفت: شما را که دیدم خودم فهمیدم . حالا از ماموریتتان بگو .

سرپرست جدید گفت: خیلی خوش گذشت ، در جشن هایشان شادی کردیم ، جنگ هم داشتند ، فقر و مرض هم بود برایشان گریه کردیم .

گردونه دار گفت : باستاره هایشان چه کردید ؟

سرپرست جدید گفت: ستاره ها را بردیم سپردیم دست تک تک آدم ها ، از بچه و پیر و جوان . وردست ها گزارش کارشان را در هر قاره به من دادند و من گزارش ها را برای شما خلاصه کردم . و کاغذ تا شده ای را از زیر بالش درآورد و چنین خواند :

چنانچه دستور داده بودید کار بچه فرشته ها این بود که ستاره های هر کس را دست خودش بسپارند و بگویند : اینک ستاره بختت را به دستت می سپاریم تا بدانی که از حالا آزادی . خودت پشت و پناه و تکیه گاه خودت هستی . عکس العمل زمینی ها این چنین بود : بچه ها از دیدن ستاره هاشان چشم هاشان برق زده آن ها را گرفتند و با آن ها بازی کردند . وقتی ما راه افتادیم هنوز بازی می کردند . پیرها گفتند حالا خیلی دیر است . اما بشنوید از جوان ها و میانه سال ها که کار دنیای زمینی بیشتر به دست این گروه می گردد.کلیه افراد این گروه ، ستاره هایشان را دریافت داشتند اما بیشترشان هرچه توضیح بهشان داده شد مقصود ارباب آسمانی را نفهمیدند . بعضی هاشان ستاره هاشان را خیلی زود گم کردند . بعضی ها ستاره هاشان را در گریبان هاشان پنهان کردند و لبخند زدند که ستاره ای در گریبان دارند .اما عده معدودی از جوان ومیانسال خوب حالیشان شده ... از این گروه عده ای گفتند ما از اولش همین جوری بودیم . چشمداشت از هیچ اختری چه در آسمان و چه زمین نداشتیم .نه هرگز به سرنوشت اعتقاد داشته ایم و نه کسی را به خاطر  خوب و بد اخترمان نکوهش کرده ایم ... این عده خیلی قلنبه حرف زدند و بچه فرشته ها درست حرف هایشان را نفهمیدند . هم زبان های زمینیشان هم نفهمیدند آن ها چه می گویند ... و عده ای دیگر از همین گروه اخیر گفتند : چه خوب شد دل هر کس به ستاره اش روشن شد . این عده آدم های مضحکی بودند و تقریبا در هر کشوری چند تا و گاهی چندین تا از این ها بودند . بعضی از آن ها ریش داشتند اما نه به بلندی ریش شما ... ریش سابق شما . این عده فورا دست به کار شدند و سراغ کتاب های لغت زبانشان رفتند و خیلی از لغت ها را از توی کتاب لغت شان حذف کردند . کلماتی ازقبیل بخت ، اقبال ، سرنوشت ، پیشانی نوشت و حکم و احکام و هر چه مترادف با این لغت ها بود یا معنی آنها را می داد ، یا از ریشه آن ها ساخته شده بود ، دور ریختند و حالا داشتند لغت هایی از ریشه آزادی وآزادگی می ساختند که ما آمدیم .

گردونه دار تبسمی کرد و گفت : یکی از همین روزها سری به زمین می زنم ، این طور که می گویید خیلی تماشا دارد .

سون و شون (فصل ۱۹)

نظرات 10 + ارسال نظر
امیر شنبه 25 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 12:31 ق.ظ http://rockboys.blogsky.com

وبلاگتون محشره فقط همین رو می تونم بگم

*ستاره قطبی* شنبه 25 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 12:41 ق.ظ http://sabr-omid.blogsky.com

سلام.
بعد از مدتها اولین وبلاگی هست که میخوام بخونمش.
آفلاین میخونم. آخه قسمت اولش رو هم نخوندم.
پس تا بعد.

رضا شنبه 25 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 11:25 ق.ظ http://reza-n.blogspot.com

خیلی خوب بود. مرسی

صدر شنبه 25 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 05:56 ب.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام!
خیلی زیاد بود!
ولی خیلی خوشم اومد .جالب بود
موفق باشی
صدر

عماد دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 10:54 ب.ظ http://emadbus.persianblog.com

باید اعتراف کنم که متن شما یا بهتر بگم متن خانم دانشور یکی از معدود مکتنهای طولانی وبلاگی بود تا آخر خوندم. شاد باشید

رضا جمعه 1 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 01:57 ب.ظ http://yaldayetanhaee.persianblog.com

آف لاین خواهم شد و برای چندمین بار سووشون را زندگی خواهم کرد!...شاد باشی...

گرگ بارون دیده دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 10:46 ق.ظ http://rainywolf.blogdrive.com

بابا خییییییلی باحاله ها!
طرح و نوشته ها و موزیک متن
خیلی وقت بود حرف حساب نخونده بودم.

آرش دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 08:03 ب.ظ http://lonely-tree.blogspot.com

دورود بر شما دوست گرامی
وبلاگ من وبلاگیه با قسمت های مختلف و برای زنده نگاه داشتن تاریخ ایران کهن با مطالبی در مورد زرتشت و غیره
و ممنون میشم اگر به من لینک بدهید و مرا در این راه یاری کنید و من نیز با کمال میل لینک شما را در وبلاگم
قرار میدهم،خوشحال میشم اگه با هم بیشتر در تماس باشیم،ارادتمند شما،آرش
http://lonely-tree.blogspot.com
yahoo id: arash_javadian2000
ایمیل:
arash_moody@yahoo.com
اگر اقدامی کردید من را از طریق ایمیل یا راه دیگری مطلع سازید

خوشحال میشم اگر از وبلاگ من دیدن کنید و شما را در لیست دوستان خودم داشته باشم

http://lonely-tree.blogspot.com

مهران یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:38 ق.ظ http://mahmira.blogfa.com

سلام
احساس کردمشما به سبک خاصی از نوشته ها احساس تعلق میکنید
اما حتما متون ابزرت را بخوانید
میدانم که لذت میبرید

یامین چهارشنبه 21 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 03:23 ب.ظ http://rahaee2.parsiblog.com

سلام
چقدر خوشحالم که وب شما را یافتم .
نوشته هاتون آدم رو اسیر خودش میکنه .
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد