یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

قصه گرگ و شتر

 

گرگی و شتری خانه یکی شدند و قرار گذاشتند که از آن پس جدائی از میان برداشته شود و دو خانواده یکی به شمار آیند .

روزی شتر برای تلاش معاش به صحرا رفت و گرگ یکی از بچه های او را خورد و در گوشه ای خزید . چون سرو کله شتر از دور پیدا شد گرگ پیش دوید و گفت: ای برادر بیا که یکی از بچه هایمان نیست !

شتر بیچاره نگران پرسید: یکی از بچه های من یا بچه های تو !؟

گرگ گفت: رفیق باز هم من و تو کردی ؟ یکی از آن پا پهن ها !

 

به نظر شما این قصه چقدر به قصه امروز مملکت ما شباهت داره ؟؟؟؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد