یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

جشن سوری


یک رشته از جشن های اقوام آریایی جشن های آتش است . امروزه
از آن جشن ها تنها « جشن سوری » و « جشن سده » به یادگار مانده است. آتش نزد ایرانیان مظهر روشنی ، پاکی ، طراوت ، سازندگی ، زندگی ، سلامت و تندرستی و در نهایت بارزترین تجلی خداوند در روی زمین است . جشن سوری در نخستین شب پنجه پس از سپری شدن 360 روز سال برگزار می شد. واژه « سوری » در فارسی به معنی « سرخ » می باشد و چنان که پیداست ، به آتش اشاره دارد . البته « سور » در مفهوم « میهمانی » هم در فارسی به کار رفته است. بر پا داشتن آتش در این روز نیز نوعی گرم کردن جهان و زودودن سرما و پژمردگی و بدی از تن بوده است . در قدیم جشن های آتش کاملا" حالت جادویی داشته و بسیار با شکوه بوده است .

ایرانیان باستان همیشه در ده روز آخر سال مراسم ویژه ای برگزار می کردند چرا که عقیده داشتند فروهرها یا همان فرشته های محافظ انسانها و روح درگذشتگان در بهار به زمین باز می گردند و آنها می خواستند با برگزاری این مراسم ویژه به استقبال بازگشت فروهرها بروند. یکی از آئینهای این مراسم برافروختن آتشهایی در پشت بامها و میادین شهرها بود چرا که عقیده داشتند آتش «که برای ایرانیان مقدس و قابل پرستش بود » از این ارواح در برابر اهریمن محافظت می کند. با گذشت سالهای این مراسم همچون بسیاری مراسم دیگر دچار تغییر شد. کسی به درستی نمی داند که از چه زمانی روشن کردن آتش محدود به شب آخرین چهارشنبه سال شده و مراسم چهارشنبه سوری وارد آداب و رسوم ما شده است. می گویند ملت آریایی که می خواسته سنت آتش افروختن را حفظ کند به همین دلیل این سنت را در اخرین چهارشنبه سال برگزار کرد.

جشن سوری به نوعی برای همه یادآور پیشینه چند هزار ساله آریائیمان است و با هر آئینی هم که برگزار شود، باز کسی نمی تواند آن را انکار کند  سوری نوعی جشن ملی، جدا از همه مناسبتهای مذهبی و سیاسی ، این جشن ما را با گذشته پیوند می دهد. همان گذشتگانی که می گویند در این شب به روی زمین میایند. اما صدای ترقه ها و نارنجکهایی که سال به سال پر سرو صدا تر می شوند آرامش روح اجداد  آریاییمان را بر هم می زند!

بدرود


چند
وقته بد جوری دچار روز مررگی شدم...لحظه ها می گذره...ثانیه ها میان و می رن...ولی من فقط می شینم و سایه هاشونو تماشا می کنم… همیشه کلی حرف برای گفتن داشتم اما الان احساس میکنم حرفی برای گفتن ندارم یعنی حرف جدیدی ندارم. کلامم به نقطه رسید و دیگر سر خطی وجود نداره همه حرفام یه جوری تکراریه شاید دیگه دلیلی برای نوشتن ندارم ! شاید دیگه ننویسم ! شاید یه مدت به خودم مرخصی بدم و دوباره برگردم به یه زمانی احتیاج دارم تا بتونم دوباره افکار پراکندم رو سر و سامون بدم و دوباره انگیزه پیدا کنم . از همتون ممنونم که تا امروز تحملم کردید و با نظراتون بهم دلگرمی دادین راستش نمیدونم تا کی نتونم بنویسم ولی امیدوارم خیلی زود بتونم دوباره برگردم اینجا چون اینجا رو کلی دوست دارم ! ازش کلی خاطره دارم یه جورایی بهش وابستم راستی اگه کسی می خواد اینجا بنویسه به من خبر بده حاضرم اینجا رو موقتا بهش واگذار کنم ! البته شرط داره ها ......!!!!

من!!



من بلد نیستم ترانه بخوانم
من بلد نیستم شعر بگویم
من بلد نیستم ساز بنوازم
من بلد نیستم به دروغ لبخند بزنم
من بلد نیستم بی جهت شاد باشم
من بلد نیستم
تنها بخندم
من بلد نیستم گریه نکنم
من بلد نیستم خاطره نداشته باشم
من بلد نیستم خاطرات رو فراموش کنم
من بلد نیستم لحظه ها رو نبینم
من بلد نیستم برگهای چنار را خورد کنم
من بلد نیستم غروب رو دوست نداشته باشم
من بلد نیستم مورچه ای را دست و پا زنان در آب رها کنم
من بلد نیستم حافظ را از حفظ کنم
من بلد نیستم سهراب نخوانم
من بلد نیستم
با شاملو هم صدا نشم
من بلد نیستم از چراغ سبز بگذرم
من بلد نیستم پشت چراغ قرمز بایستم
من بلد نیستم رنگ خاکستری را دوست داشته باشم
من بلد نیستم  سبز نباشم
من بلد نیستم زیر باران راه نروم
من بلد نیستم ساده نباشم
من بلد نیستم دروغ بشنوم
من بلد نیستم دروغ ب
گم
من بلد نیستم دل شکستن را یاد بگیرم
من بلد نیستم دوستت نداشته باشم
من بلد نیستم ترا فراموش کنم
من بلد نیستم ...
ـ من بلد نیستم حتی دیوونه باشم  ـ