یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

مهر زاده شد !!

روشنایی در نبرد با اهریمن تاریکی پیروز شد ٬ مهر متولد شد  و شب تولد مهر به جشنی با قدمت ۴۰۰۰ ساله تبدیل شده !
امشب یلداست بلند ترین شب سال ! سیزدهمین چشن اسطوره ای ایرانیان ٬  جشنی که یادگار اجداد آریاییمونه ٬ سنتهایی که پیشینیانمون با تمام و جود حفظش کردن تا به ما برسه وما هم حفظش می کنم ! تا ثابت کنیم ایرانی همیشه ایرانیه حتی اگه تمام ریشه هاش و هویتش رو ازش بگیرن و جاش اسطوره های خیالی بهش بدن !
امشب فرست مناسبی که یکمی بیشتر فکرکنیم ببینیم که چی بودیم و الان کجاییم ! شاید بتونیم افتخار و بزرگی گذشته رو به سرزمین آریایمون برگردونیم !


توی یکی از روزای آخر پاییز که « یادداشتهای من » رو با اولین نوشته سه خطیش شروع کردم هیچ وقت فکر نمی کردم که تا اینجا ها ادامه پیدا کنه ، نقطه شروع « یادداشتهای من » دغدغه ها و حرف های یه ذهن بود حرفهایی که بهتر بود به زبون بیاد ، حرفهایی که به جای کاغذ توی دل یه دنیای مجازی جای گرفتن ، حرف هایی که از دنیای واقعی منشا می گرفت و شخصیت های اون آدم های دور ورمون بودن آدمهایی که هر روز از کنارمون میگذرن بدونه اینکه به اونا توجه داشته باشیم !

17 آذر تولد 3 سالگی « یادداشتهای من » !

باورم نمیشه 3 سال گذشت ، 3 سال به همه خوبیها و بدیهاش ، 3 سال با همه دغدغه ها و نگرانیهاش ، 3 سال گذشت و از همه روزها و شبهاش فقط برام خاطره مونده ، 3 سال همه چیز دست به دست هم داد تا هر از گاهی بیام و چیزی بنویسم ، تو این 3 یال خیلی ها اومدن و حرف هام رو خوندن ، خیلی ها نظراشون رو برام نوشتن خیلی ها هم ترجیح دادن سکوت کنن و از کنارشون بگذرن ، اما این سال ها توی یادمن همیشه زنده میمونه چون خاطره ای از یه دنیای جدید ، خاطره ای از دوستای جدید ، خاطره ای از دغدغه های جدید .....

و امروز « یادداشتهای من » در ابتدای فصلی ایستاده که قبلا تجربش کرده و همچنان امیدوار به آینده ای مبهمه .

 

همینطور که شاملو میگه :

در مرگ آورترین لحظه ی انتظار    

زندگی را در رویاهای خویش دنبال می گیرم

در رویاها و در امیدهایم !

امروز خیلی خوشحالم

صدا ها هر لحظه بلند تر میشه ! صدای دو تا آدم بزرگ که باز به جون هم افتادن ، صدای دو تا بچه هم می یاد ، یکی شون میگه مامان من زورم بهش میرسه تو برو کنار و اون یکی فقط گریه میکن ( شاید چون هنوز حزف زدن یاد نگرقته ) ! صدای باز شدن در میاد و بعد محکم به هم خوردنش و بلا فاصله بعدش در خونه ما کوبیده میشه ، می تونم حدس بزنم کیه ! در رو باز میکنم ! صبا دختر کوچیک همسایه بغلی میاد تو و بلند داد میزنه " بابا باز مامان رو کشت "، خواهرم یواشکی میگه هنوز نکشته صدای هردوشون میاد ، صبا تو چشام نگاه میکنه و دستم رو میگیره و میگه: من زورم بهش نرسید ، بیا بریم با هم بابا رو بکشیم !

صبا رو بغل مبکنم و میبرم تو اتاق تا صدای کمتری رو بشنوه و سعی میکنم آرومش کنم ، ولی صدای دعواشون هر لحظه بلند تر میشه و البته زبان اصلی !

ساعت 11 شبه ، صبا خوابیده ، باباش اومده دنبالش ، میگم بذارید شب همین جا بخوابه صبح میارمش ، میگه بچه شب باید پیش مادرش باشه ، یه نگاهی با تنفر بهش می ندازم و میرم صبا رو بیارم که بهش بدم !

چقدر از این آدم ها متنفرم ! آدم های که ادعای سواد و  تحصیلات گوش فلک رو کر میکنه ! آدمی که انقدر داره که اگه فقط بشینه و بخوره برای چند نسل بعدش میمونه ! ادمی که هر جا میشینه از اصالت و شجره نامه خانوادگیش حرف میزنه، آدمی که ادعای دین و مذهب خدا و پیغمبر میکنه یه لحظه ذکر و  تسبیح و صلوات ازش دور نمیشه ، اما همین آدم یه ذره شعور اجتماعی و فرهنگ تو وجودش نیست ! آدمی تعصب جلوی چشاش رو گرفته و نمیزاره حتی جلوتر از دماغ خودش رو هم ببینه ! آدمی که میخواد تو عصر فرهنگ و تکنو لژی به شیوه 1000 سال بیش زندگی کنه ! آدمی که از مردی فقط داد زدن و کتک زدن رو بلده ! آدمی که زن رو مثل یه ماشین میبینه که فقط باید بپزه و بشوره و بچه بزرگ کنه ، آدمی که با داشتن زن و بچه هنوز چشمش دنبال این و اونه و گردنش مثل رادار همه جا رو میپاد و نگاش تا مغز استخون ادم و میلرزونه ! اما زن بیچاره نباید سرش رو بلند کنه ، زنی که تحصیلات چیزی کمتر از مرده نداره اما چون اقا صلاح نمی دونه و جامعه رو سالم نمیدونن (نادان همه را به کیش خود پندارد ) خانم باید بشینه تو خونه و بافتنی ببافه و هر روز جلوی اقا قورمه سبزی و فسنجون بذاره و جز چشم گفتن چیز دیگه ای تو دهنش نباشه ، اونوقت که میشه یه زن خوب و نمونه !

 

امشب سر این قضیه خیلی به هم ریختم ، شاید من اگه جای اون خانم بودم یه لحظه هم نمی تونستم تحمل کنم که تمام شخصیت و هویتم رو ازم بگیرن و تبدیل بشم به یه موجود مطیع و سر به زیر که هیچ اراده ای از خودش نداره و فقط منتظر تا کس دیگه براش تصمیم بگیره و اگر هم بخواد مخالفت کنه جوابش رو با کتک بدن تا بیشتر تحقیر بشه و دیگه جرات مخالفت به خودش نده !!!!دیگه نمی تونم چیزی بگم فقط یه بیت شعر یادم میاد که خیلی هم بی ربط نیست :

    زاهدی کاین جلوه بر محراب و منبر میکند           چون به خلوت میرود آن کار دیگر میکند 

 

 تا بعد !

خانه تکانی آسمانی ۲



منظره ای بود که به تماشا می ارزید . فکرش را بکنید ، میلیون ها نرد بام اشعه ای با میلیون ها بچه فرشته که گونی هایی پر ستاره به دوش دارند و مثل فرفره از نرد بام فرود می آیند . به عمرش دیدنیهای زیادی دیده بود ، اما چنین منظره ای ندیده بود ... آن روز که آن فرشته آتشی جلو ارباب ایستاد و بد بیراه گفت و قهر کرد و رفت ... آن روز که بالهای جبرئیل سوخت ... آن روز که ارباب دستور داد همه نیلوفرها در تمام دریاچه های زمین بشکفد و نور معرفت را برای آن مردی که چهار زانو زیر درخت نشسته بود فرستاد ... آن روز که کفتره را به زمین فرستاد ... آن روز که با یکی از سوگلی هایش هم سفره شد .

کار بچه فرشته ها روی زمین این بود که در خانه ها را بزنند و ستاره ی هر کس را بسپارند دست خودش و به او بگویند : از حالا دیگر خودت می دانی و از حالا آزادی ! . می توانستند صورت ظاهر پیغام را به ابتکار خودشان عوض کنند .

حالا گردونه دار پیر برای بدرقه خورشید به مغرب رفت . خورشید از گردونه طلایی اش پیاده شد و گردونه را به گردونه دار سپرد و گفت : خسته نباشی .

گردونه دار پیر گقت باید فکری برای قبای ارباب بکنم ، امشب و همه شب های دیگر قبایش بی ستاره می ماند تا خودش فرصت کند ستاره های تازه ایی بیافریند . خورشید گفت: تو چه تقصیری داری...؟ و خداحافظی سردی کرد و رفت .

گردونه دار پیر خوشحال بود که کارش تمام شده است . دستی به ریش انبوهش گه عین پنبه بود کشید و با خود گفت: حالا که فر صت هست یر و صورتمان را صفایی بدهیم . حیف ریش به آن قشنگی را که تا پنجه پایش میرسید و عین پنبه بود و زد و تمام آسمان را با این پنبه ها پوشانید . کوزه آب ناهید را آورد و روی سرش ریخت و تن و بدنش را پاک شست و کلی جوان شد و رود خانه آسمانی کهکشان از این آب پر شد .

واضح است که در زمین آسمان ابری به نظر می آمد . صدای رعد هم آمد ، برق هم زد و باران هم بارید ، اما بچه فرشته ها که نمی ترسیدند .آن ها می دانستند کردونه دار پیر کوزه ناهید را شکسته است .

سه بار خورشید آمد و رفت و خبری از بچه فرشته ها سرپرست ها و وردست هایشان نشد . هر روز گردونه دار پیر گوشه آسمان می نشست و چشم می دوخت به کره ای که مثل فرفره دور خورشید می چرخید . کم کم دلش شور افتاد: نکند راه را گم کرده باشند ! نکند نردبامهای اشعه ی آن ها از آب کوزه ناهید تر شده جزغاله شده ...

دلش چنان تنگ شده بود که نزدیک بود گریبان خودش را چاک بکند . آسمان خالی بود خالی از ستاره ها خالی از بچه فرشته ها ارباب هم هیچ پیغامی نفرستاده بود صبح روز چهارم صداهای خیلی دوری شنید . که شبیه به هم خوردن بال ها بود و صدا یی شبیه آواز نسیم بعد صداها واضح تر شدند . شبیه آواز آسمانی ، آوایی که از گردش کرات ومنظومه ها بر می خیزد ... نرد بامها رو به آسمان بر خاستند و سر و کله بچه فرشته ها پیدا شد . گردونه دار لبخند زد . چه قدر بچه فرشته ها بزرگ شده بودند . در عرض این مدت کوتاه چقدر قد کشیده بودند !

به پیشوازشان آمد و به چشم به دنبال سرپرست و وردست ها گشت ، اما هیچکدامشان را ندید . بیشتر بچه فرشته ها در نگاه اول نشناختندش ، اما آن ها که شناختندش گفتند : چرا این ریختی شدی؟ دلمان برای بازی کردن با ریش تو تنگ شده بود که آمدیم .

همه شان با هم از تجربه هایی که در زمین کرده بودند حرف می زدند و غوغایی راه انداخته بودند که صدا به صدا نمی رسید . گردونه دار غرشی کرد که فوق همه صداها بود و گفت : سرم را بردید ! و بعد که همه ساکت شدند پرسید : سرپرستی که همراهتان کردم کجاست ؟

بچه فرشته ای که قدش از همه بچه فرشته ها بلند تر بود جلو آمد و گفت : او نیامده همانجا ماندگار شد . مرا به جای خودش سرپرست معین کرد .

 گردونه دار پرسید : وردست ها چه شدند ؟

سرپرست جدید گفت : آن ها هم ماندگار شدند .

و ادامه داد : صد و هشتاد هزار و سیصد و بیست و پنج بچه فرشته در زمین ماندگار شدند . با سرپرست ها و وردست ها می شوند صد و هشتاد هزار و سیصد و سی و یک نفر ...

گردونه دار پرسید : چرا؟ مگر در زمین چه خبر بود ؟

همه بچه فرشته ها با هم گفتند : زمین خیلی جالب است ، همه چیز در آن جا زنده است .

گردونه دار گوش هایش راگرفت و گفت : گوشم را کر کردید ، یکی حرف بزند .سرپرست تو برایم بگو برایم تعریف کن .

سرپرست جدید گفت : می دانید زمین اصالت دارد . واقعی است خیالی و رویایی نیست ابری و بادی و اثیری نیست . جسم دارد ، پاهای آدم روی جای سفتی قرار می گیرد . نه اینکه همه کس و همه چیز پا در هوا باشد .

گردونه دار پرسید : آدم ها چه شکلی داشتند .

سرپرست گفت : هیچکدام شبیه به هم نبودند اما همه شان واقعی بودند ، گوشت و خون داشتند . می دانید آنجا همه چیز رشد می کند . همه چیز در حال تغییر است . همه چیز تابع قانون تکوین و تکامل و زوال است . آن جا هیچ چیز و هیچ کس ابدی نیست .

گردونه دار گفت: شما را که دیدم خودم فهمیدم . حالا از ماموریتتان بگو .

سرپرست جدید گفت: خیلی خوش گذشت ، در جشن هایشان شادی کردیم ، جنگ هم داشتند ، فقر و مرض هم بود برایشان گریه کردیم .

گردونه دار گفت : باستاره هایشان چه کردید ؟

سرپرست جدید گفت: ستاره ها را بردیم سپردیم دست تک تک آدم ها ، از بچه و پیر و جوان . وردست ها گزارش کارشان را در هر قاره به من دادند و من گزارش ها را برای شما خلاصه کردم . و کاغذ تا شده ای را از زیر بالش درآورد و چنین خواند :

چنانچه دستور داده بودید کار بچه فرشته ها این بود که ستاره های هر کس را دست خودش بسپارند و بگویند : اینک ستاره بختت را به دستت می سپاریم تا بدانی که از حالا آزادی . خودت پشت و پناه و تکیه گاه خودت هستی . عکس العمل زمینی ها این چنین بود : بچه ها از دیدن ستاره هاشان چشم هاشان برق زده آن ها را گرفتند و با آن ها بازی کردند . وقتی ما راه افتادیم هنوز بازی می کردند . پیرها گفتند حالا خیلی دیر است . اما بشنوید از جوان ها و میانه سال ها که کار دنیای زمینی بیشتر به دست این گروه می گردد.کلیه افراد این گروه ، ستاره هایشان را دریافت داشتند اما بیشترشان هرچه توضیح بهشان داده شد مقصود ارباب آسمانی را نفهمیدند . بعضی هاشان ستاره هاشان را خیلی زود گم کردند . بعضی ها ستاره هاشان را در گریبان هاشان پنهان کردند و لبخند زدند که ستاره ای در گریبان دارند .اما عده معدودی از جوان ومیانسال خوب حالیشان شده ... از این گروه عده ای گفتند ما از اولش همین جوری بودیم . چشمداشت از هیچ اختری چه در آسمان و چه زمین نداشتیم .نه هرگز به سرنوشت اعتقاد داشته ایم و نه کسی را به خاطر  خوب و بد اخترمان نکوهش کرده ایم ... این عده خیلی قلنبه حرف زدند و بچه فرشته ها درست حرف هایشان را نفهمیدند . هم زبان های زمینیشان هم نفهمیدند آن ها چه می گویند ... و عده ای دیگر از همین گروه اخیر گفتند : چه خوب شد دل هر کس به ستاره اش روشن شد . این عده آدم های مضحکی بودند و تقریبا در هر کشوری چند تا و گاهی چندین تا از این ها بودند . بعضی از آن ها ریش داشتند اما نه به بلندی ریش شما ... ریش سابق شما . این عده فورا دست به کار شدند و سراغ کتاب های لغت زبانشان رفتند و خیلی از لغت ها را از توی کتاب لغت شان حذف کردند . کلماتی ازقبیل بخت ، اقبال ، سرنوشت ، پیشانی نوشت و حکم و احکام و هر چه مترادف با این لغت ها بود یا معنی آنها را می داد ، یا از ریشه آن ها ساخته شده بود ، دور ریختند و حالا داشتند لغت هایی از ریشه آزادی وآزادگی می ساختند که ما آمدیم .

گردونه دار تبسمی کرد و گفت : یکی از همین روزها سری به زمین می زنم ، این طور که می گویید خیلی تماشا دارد .

سون و شون (فصل ۱۹)

خانه تکانی آسمانی

خانه تکانی آسمانی

گردونه دار پیر ریش سفیدش را که یادگار میلیون ها سال بود ، از تو دست و پایش جمع کرد و گردونه طلایی خورشید را با آن گرد گیری کرد ؛ دست برد کلید طلایی را که به کمرش آویزان بود رو به مشرق گذاشت . بله حالا موقعش بود . خورشید خسته و کوفته از راه می رسید .کلید انداخت در مشرق را باز کرد .خورشید تاخیر داشت و وقتی از راه رسید خاک آلوده بود و خمیازه می کشید . گردونه دار گرد راه را که بر سر روی خورشید نشسته بود با ریش سفید و انبوهش سترد و شعاع هایش را برق انداخت و خورشید سوار گردونه شد تا سفر خود را در آسمان شروع کند . اما قبل از رفتن گفت : ارباب برایت پیغام فرستاده ، به همین دلیل معطل شدم .

گردونه دار پیر گفت : صاحب امر اوست .

خورشید ادامه داد : سلام رساند گفت می خواهم امروز پستوی آسمانی را خانه تکانی کنی و خرت و پرت ها را جمع کنی بسوزانی یا دور بریزی ... اما از همه مهمتر این دستور است که ستاره های بندگان را از توی گنجه در بیاوری و برایشان بفرستی زمین می خواهم هر کس ستاره خود را مالک بشود .

گردونه دار پیر شروع کرد به غر و لند کردن : مگه خانه تکانی پستوی آسمانی کار آسانی است ؟ از پانصد هزار سال پیش بلکه پیشتر مدام جنس در این پستو انبار شده . از خرت و پرت راه سوزن انداختن نیست .

خورشید گفت خودت ارباب را میشناسی ، وقتی دستور میدهد ، خودش هوای هر کاری را دارد .

خورشید راه افتاد و گردونه دار پیر خودش غرغرکنان به سراغ پستوی آسمانی رفت . زیر لب گفت : نسل شان را از روی زمین بردار و همه را خلاص کن . اینا آدم بشو نیستند . حیف از آن جرقه هایی که از آتش دل خودت در سینه هایشان ودیعه گذاشتی ! جان به جانشان بکنی تخم و تره همان عنتر حرف نشنو هستند. خودت بالا سرشان بودی چه بلاها که سر هم نیاوردند ، حالا می خواهی افسارشان را دست خودشان بدهی ؟ چقدر لی لی به لالایشان می گذاری ! چقدر به این وروجک های زمینی رو نشان میدهی ؟ از وقتی روی دو پایشان ایستادند ذوق زده شدی ، هی از نژاد شریف انسانی حرف زدی . نژاد شریف انسانی ات را میشناسم ، اینطور که شنیدم غیر از کشت و کشتار و ضعیف چزانی هنر دیگری ندارند ...

همینطور زیر لب غر غر می کرد و می رفت. رفت و رفت تا رسید به پستوی آسمانی اول به سراغ لوح های سرنوشت رفت . لوح های گلی و سنگی که تقدیر بنده ها ازپیش با خط های عجیب غریب روش نوشته شده بود . همه لوح های سرنوشت و زد شکست و یا در هوا پرت کرد. خنزر پنزر های دیگه ایی از قبیل بالهای کهنه فرشتگان یا کروبیان مقرب ، ستاره های سوخته و تیر شهاب های به مقصد نرسیده را دور ریخت و رفت سروقت پرونده های مربوط به خدایان قدیمی . چقدر پرونده روی هم تلنبار شده بود ! همه پرونده ها را در گوشه ای از پستو جمع کرد و به سراغ نمونه های ساخته شده آن ها در پستوی مجاور رفت .این تالار مختص نمونه های خدایان کهن بود . نمونه ها ی خدایان درختی ، پرنده ای ، حیوانی و انسانی ، خدایان ماری ، خدایان ستاره ای و ماهی و خورشیدی و آخر سر خدایان مطلقا انسانی با بال و بی بال . در گوشه تالار چشمش به یک تبرزین افتاد و با آن تبر زین آشور و شیوا را به خاک انداخت بسکه از دست این نوع خدایان شاکی بود . چشمش به گیلگمش افتادتعجب کرد و گفت : چه غلط ها تو هم خودت رو جز خدایان جا زدی ؟! در یک چشم به هم زدن او را به صورت گردی در آورد و فوتش کرد . به الهه های خوش تن و بدن که رسید به تماشایشان ایستاد و یاد ایام جوانی کرد . آن روزگارانی که ایشتار و ایزیس و ناهید و آفرودیت ، سر به سرش میگذاشنتد یا متلک بارش میکردند ، یا چشمکی نثارش میکردند و ناهید از کوزه آبش به او میداد او یک جرعه آب می نوشید و سرحال می آمد . وقتی الهه ها رو می شکست حتی اشک در چشمانش آمد . کوزه آب الهه ناهید و نشکست خدائیش را بگوییم مردوک و مهر و کوئتزال کوتل وآپولو را هم با تاسف خرد و خاکشیر کرد . آخه این خدایان آنوقت ها کیا بیایی داشتند ، به بنده هاشان سخت نمی گرفتند و برای آنها دلسوزی هم میکردند . اما خدای بنو همون وقت که لوح های سرنوشت را – که بیشترش به قلم او بود – می شکست خودش را گم و گور کرده بود .

کم کم گرمش شد از تالار در آمد و به آسمان نگاه کرد . خورشید با گردونه طلاییش به وسط آسمان رسیده بود به پستو برگشت اسناد مربوط به کوهای مقدس و پیش کشید . اسناد مربوط به شهر اور ، نینوا که بعدها شد کربلا ، بنارس ، چی چن ایتزا ، اورشلیم و بعد شهر های مقدس دیگر و بعد اسناد مربوط به سلسله کوه های هیمالیا ، زاگروس ، المپ قله های آند ، کوه طور ، تپه جلجتا ، کوه حرا و هر کوه مقدس دیگری که ممکن خدایان قدیمی بود یا کوه های دیکری که میعادگاه ارباب با بنده های سوگلیش بود . اسناد مربوط به شهرها و کوه هارو هم روی پرونده های خدایان قدیمی گذاشت . در پستوی آسمانی چیزی نمانده بود غیر از یک پرونده که مربوط به درخت های مقدس مثل درخت معرفت و شجره طیبه سدر و درخت های دیگر بود و در برگ های دیگرش اطلاعات دیگر مربوط به دعاها و طلسم ها و دلخوش کنک هایی که ارباب در این پانصد هزار سال برای نژاد شریف انسانی اش ساخته بود ، تدوین شده بود . گردونه دار پیر تمامی  اسناد و مدارک و کلیه پرونده های موجود در پستوی آسمانی را زیر بغلش گرفت و آورد گوشه آسمان انبار کرد . دستهایش را به هم زد و جرقه ایی پدید آورد و جرقه رو به پرونده ها و اسناد گرفت و همه شان را آتش زد .

دیکه معطل نشد تا سوختن آن ها را تماشا کند . رفت سر گنجه که هر روز دمدمه های صبح ستاره ها را با جاروی آسمانی اش می روفت و در آن می گذاشت و درش را قفل می کرد . اخه اگر ستاره ها را جای امنی نمی گذاشت ، ستاره ها توی آسمان ولو می شدند و هر کس از راه می رسید می خواست با آن ها یک قل دو قل بازی کند . مثل خورشید مثل فرشته های بی کار ، مثل بچه فرشته ها . کلید طلایی گنجه را که در گریبانش بود در آورد و صدا زد اوهوی بچه ها بیاید کمک . صدایش در آسمان پیچید میلیون ها بچه فرشته از گوشه کنار آسمان هجوم آوردند . انواع و اقسام گونی ها ، بسته به جمعیت شهرها و کشورها و دهکده ها ی هر مملکت در یک چشم به هم زدن آماده گردید و انواع و اقسام نردبام هایی که پله های آن ها از تکه های شعاع خورشید بود . کار بچه فرشته ها در آمده بود . خیلی هم از این کار خوششان می آمد . یک بچه فرشته ، صورت اسامی آدم ها را می خواند و دیگری سر گونی را باز نگاه می داشت و سومی به ترتیب اسامی ستاره ها را در گونی می ریخت . گونی های پر ستاره آماده شد و گردونه دار پیر با دست خودش سرشان را محکم بست و مهر و موم کرد و سپرد دست بچه فرشته ها . هر کدام یک گونی با صورت اسامی آدم ها تحویل گرفتند و رسید دادند . یک سرپرست کل و پنج وردست هم برای او تعیین کرد و دستور داد نردبامها را روی زمین استوار کنند!

منتظر بقیش باشید !! منبعش رو هم تو پست بعدی میگم !!!


فصل من



یکبار دیگر چون دوران کودکی همه جا را غرق آرامش می بینم . دوباره جویباران در خاموشی غروب آرام آرام زمزمه می کنن و اندک اندک غم ها و شادی ها به فراموشی سپرده می شه و فقط از دور در پشت درختان و در قله سپید کوهسار سرخی پریده رنگ غروبی پیداست ، دوباره نسیم خنکی گیسوانم را پریشان می کنه و پوستم را نوازش میده و من سرمست از این حس زیبا از نو متولد میشم تا رشد کنم و دوباره به اوج پرواز کنم !

هر سال همون موقع که برگ ها رنگ عوض میکنن ، همون موقع که باد همه چیز رو تو هوا می چرخونه ، همون موقع که صدای حرکت رود خونه کمی بلندتر میشه ، همون موقع که کوه ، زمین ، آسمون ، دشت و جنگل با آدم حرف می زنن ، همون موقع که چشم ها از شادی برق میزنه و همون موقع قلب ها تند تر میتپه ، روح من دوباره متولد میشه و این تولد زندگی رو در رگهام به جریان می ندازه و من دوباره از نو ساخته میشم و میسازم ، دوباره پرواز می گیرم و اوج می گیرم .

دوباره فصل من اومد فصلی که با اومدنش حس دیگه بهم میده ، یه حس غریب ولی دوستداشتنی ، یه حس قشنگ ، یه حس رنگی !