یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

(عشق (2

....


عشق صدای فاصله هاست . صدای فاصله هایی که غرق ابهامند .

غریب آشنا

Kokopelli :  سمبل عشق هنوزهم در امریکای مرکزی و جنوبی به عنوان هدیه بین عشاق استفاده میشود

از او آغاز شد !
در غربت دل سرگشته و حیران و مدهوش به دنبال سرپناهی بودم که خود را از سیل اشک شقایقها و شب زنده داری اقاقیها نجات دهم ، در زیر باران پر محبت یک دوست به دنبال ستاره های کرمان، محیط پر عشق حافظیه و سرای مغنی و معنوی امام رضا گشتم در همان حال بود که باران وجودم را شستشو داد و گناهانم را بر سیل توبه ها روان کرد .

قاصدک ها ...

قاصدکها در زیر این باران پر خروش چه میکردند ، چه معنایی داشتند !

آری او را دیدم ، از آن دور ها می آمد سوار بر کهر زمان ، مرکبش را کفشدوزک های می دوستی تشکیل داده بودند .

با حله ای به رنگ مجنون در عزایی به رنگ داوودی ظاهر شد ، به راستی که باشکوه بود و زیبا !

در ابتدا هراسان به دنبال صخره ای می گشتم از جنس پود های زربفت گل میخک و تو آن را نشانم دادی ، سپس به دنبال گرما بودم گرمایی که بتواند و جود یخ بسته ام را ذوب کند ومن در حرارت و تلالو آن چهره امیدوار تو را ببینم ، دگر بار تو آن را نشانم دادی.

دیگرچه می خواستم ماه فام گون بالای سرم و زمین بافته شده از هستی در زیر پایم  و پناه ...

آری پناهم را یافتم !

ولی به راستی تو که بودی ؟؟!!

جز این که چون سایه ای هولناک آمدی و چون شمیم بهاری دلم را خرم کردی !

در آن زمان در آن لحظه که با تو بودم برایم نزدیکترین بودی و حال وقتی به آن زمان می اندیشم نگاهت آشنای دلم بود کلامت مراد من و نفس کشیدن مرامم بود.

ولی ...

ولی با این همه تو غریبه بودی !

 آری غریبه بودی ، غریبه ای که هرگز دوست نخواهد شد غریبه ای که هرگز آشنا نخواهد گشت !

و حال تو تندیس مقدس قلبمی که هر بار به تو می نگرم غبار رویت را می زدایم تا مبادا چهره آشنای غریبت را پوششی از غمبار فرا گیرد .

با من بمان ای غریبه ، با من بمان چون تا دمی دیگر سیلاب وحشتناک خیانت و بوی تعفن بی اصلتی جهان را فرا خواهد گرفت .

ای غریبه با من بمان !

تو گنجینه ای هستی از سرزمین من ! آری از سرزمین شقایق های سرخ.

تو یادگاری هستی از انسانیت و تندی سیل گذشته های دور !

با من بمان که هر دو چون سنگواره ای بمانیم برای آیندگانمان ، بمان تا آنان بدانند که از کدامین جمله ایم و کدامین سرا سرای محبت است .

ای غریب آشنای من با من بمان تا به آیندگانمان عشق را بیاموزیم و فداکاریهای عاشقان را نشان دهیم .

 

                 بمان تا سکوت و خیال !            

                 بمان تا خشکیدن درخت یاس !

                 بمان برای لحظه های نیاز !

                 لحظه های نیاز من!

                 لحظه های نیاز تو !

 

----------------------------------------------------------------

از جمعه 7 تا 11 آذر نمایشگاه وب ، و نشریات الکترونیک در سالن میلاد نمایشگاه بین المللی برگذار میشه و غرفه ای هم برای وبلاگ نویسان در نظر گرفته شده . یادتون نره سر بزنید !!

آنروز

آنروز

!!آنروز که تو آمدی صبح بود و آسمان سرخ و فصل عشق
نمیدانم چرا با من آشنا شدی ؟! هنوز هم وقتی قلب شیشه ای احساساتم را با سنگ نا مهربانی ها می شکنی ، شمع آرزوهایم را با جرقه اشک روشن می کنم و در اقیانوس ژرف خیال سوار بر زورق اندیشه تا فراسوی دشت آرزو سفر می کنم
روزی نا آشنا با کوله باری از تنهایی در جاده زندگی به جستجوی صدایی بودم که نوایش آشنا باشد پس به تکاپو افتادم ، در همان نگاه اول دریافتم که من از جرعه تو هستم

انتظار

انتظار

هنوز چند وقت از آمدنت نمی گذشت . غریبه ای  که
دیگر آشنا بودی دیگر جزئی از ما شده بودی ، چهره گشاده و رفتار گرمی داشتی و خیلی زود با رفتار گرمت همه را متوجه خودت کردی و با همه صمیمی شدی ، دیگر به بودنت عادت کرده بودیم ، تو هم از ما شده بودی !

ولی ...

زود هم رفتی ، ایندفعه آشنایی بودی که می خواستی غریبه شوی ، ولی اینبار مانند بار اول راحت نبود همه از رفتنت ناراحت بودیم ، روزی که رفتنت حتمی شد با خوشحالی این خبر را به همه دادی

اما...

من غم را در چشمانت دیدم ، همه از این که تو خوشحال بودی شاد بودند ولی من نمی توانستم شاد باشم به صدایت ، به چشمهایت به گفتارت و به خودت عادت کرده بودم حتی تصور این که می خواهی ترکمان کنی برایم دردناک بود !

ولی ...

 همانگونه که آمدی رفتی !

وقتی آمدی گفتی میخواهی برای همیشه بمانی و من هم درقلبم جایی همیشگی برایت ساختم ولی تو رفتی و جایت در قلبم خالیست !

در همان حال غربت می خندیدی ولی غم در چشمانت موج میزد و بغض گلویت را می فشرد ، می خواستی بگویی شادی، نقشت را خوب بازی می کردی ولی من فهمیدم چو من هم نقش بازی میکردم. وقتی که می رفتی گفتی هرگز فراموشتان نمی کنم ، وقتی رفتی گفتی هرگز فراموشم نکنید ، وقتی می رفتی نمی توانستم حرف بزنم ، با رفتنت غربت وجودت ، غصه چشمانت و بغض گلویت را برایم به یادگار گذاشتی ، بغضی که بیش از تو مرا آزار می داد و نمی گذاشت که بگویم که همیشه در خاطرمی و بگویم که چهره ات را روی افکارم حک کرده ام و بگویم که در قلبم جای داری.

بغض مال تو بود با خودت آوردی بودی ولی وقتی رفتی با خودت نبردی ، نگران بودی مدام می گفتی  فکر می کنم چیزی را جا گذاشته ام ، خبر نداشتی که خودت را جا گذاشته ای !

وقتی که می رفتی به همه گفتی خداحافظ ولی وقتی به من رسیدی گفتی به امید دیدار

ولی ...

حالا که رفته ای همه چیز را فراموش کرده ای ، حتی خودت را که اینجا جا گذاشته ای، همه چیز را فراموش کرده ای حتی حرفهای خودت را که می گفتند فراموشتان نمی کنم ، ولی بدان اینجا هیچ چیز فراموش نشده ، اینجا همه چیز تازه است ، اینجا گذشته ها را دور نمی ریزند  اینجا همیشه برای خاطرات جدید جا هست اینجا هیچوقت خاطرات کهنه نمی شود.

همیشه در خاطرمی و همیشه در انتظارت می مانم تا به دنبال خودت بیایی تا به جای چهره ات که همیشه جلوی چشمانم است خودت را ببینم .

نوشته امیر

رنگ عشق



به نظر شما عشق چه رنگی ؟!
 آبی .. سبز .. سفید .. قرمز .. بنفش .. ......؟!؟!؟
خیلی ها میگن عشق باید آبی باشه مثل آسمون ، آبی و صاف ، مثل دریا ، باید زلال باشه اونقدر زلال که آبی آسمون توش انعکاس پیدا کنه . اما آسمون هم گاهی ابری میشه اونوقت دیگه آبی نیست ! سیاه ! پر از ابره ، دیگه انعکاسش هم تو دریا آبی نیست اونوقت دریا هم سیاه میشه، تار و کدر میشه ، طوفانی میشه تمام زلالیش رو از دست میده .........!
بعضی ها میگن عشق باید سفید باشه مثل برف ،مثل یاس ، مثل مریم ، ساده و بدونه هیچ نقطه تیره و رنگی ، سفید یکنواخت ، اونوقت اگه یه نقطه کوچیک رنگی هم روش پیدا بشه دیگه نمیشه اسمش رو رنگ عشق گذاشت . هممون می دونیم که سفید یکنواخت خیلی پایدار نیست پس سفید هم نمیتونه رنگ عشق باشه ! !
شاید سبز رنگ عشق ! مثل بهار ، مثل بید های توی پارک ، مثل سبزه تو هفت سین ، سبز رنگ زندگی ، شاید بیشتر از همه رنگها به عشق بیاد اما وقتی خزان میاد خیلی از سبزها رنگاشون رو از دست میدن ، زرد میشن ، نارنجی میشن اونوقت عشق های سبز هم لحظه مرگشون نزدیک میشه ، بعضی ها میگن خزان مرگ نیست تولد دوبارست ، شروع دوبارست ، اما عشق نه میتونه سبز باشه ، نه زرد و نه نارنجی ، چون این چرخه رو تا هر جا که ادامه بدی میاد ، یه روز سبز سبز میشه دوباره یه روز زرد یه روز نارنجی هیچوقت ثابت نمی مونه اونوقت اونقدر خودمون رو درگیر این رنگها می کنیم که خود عشق فراموش میشه.!
شاید هم عشق باید قرمز باشه ، اونایی عشق رو قرمز میبینن میگن عشق رنگ غروبه ، میگن عشق رنگ طلوع میگن عشق رنگ حرکت ، رنگ تحول ، میگن غروب سرخ همه رو مجذوب خودش میکنه ، میگن قرمزی فلق هم دست کمی از غروب نداره میگن سرخی عشق انرژی آدم رو چند برابر میکنه اما سرخی غروب خیلی کوتاه ، قرمزی مطلق 1 ثانیه هم طول نمیکشه بعدش یا سفید میشه یا سیاه ، چون مرز بین قرمز و سیاه و سفید خیلی کم ، کمتر از اونکه فکرش رو بشه کرد .
 اصلا شاید عشق باید همه رنگ باشه مثل رنگین کمون ، هم سبز ، هم زرد ، هم نارنجی ، هم قرمز ، هم آبی و هم سفید ، دقیقا مثل یه جعبه مداد رنگی وقتی مداد رنگیهامون همه رنگ داشته باشن اونوقت نقاشیهامون خیلی قشنگتر میشه ، اما خیلی از ما ها اصلا نقاشی بلد نیستیم ، اونوقت اگه بهترین و بیشترین رنگهای دنیا رو داشته باشیم باز هم نمی تونیم عشق رو قشنگ بکشیم . 

من میگم عشق باید بی رنگ باشه مثل شبنم روی گل ، مثل اشک ، خودش بی رنگه اما همه رنگها رو تو خودش داره همه چیز و همه رنگ ها رو توخودش منعکس میکنه از سیاهی تنفر گرفته تا سرخی عشق ، از سبزی مهر تا سفیدی محبت همه چیز رو میشه توش دید ، پاکتر از بارونه و زلال تر از آب رودخونه ، برای همینه که میتونه رنگهای واقعی رو نشون بده . کاش عشقهامون بی رنگ باشه اونوقته که همه چیز رومی تونیم اونجوری که هست ببینیم ،تمام زشتیها و زیبایی ها رو .

به نظر شما عشق چه رنگی میتونه باشه ...... ؟؟؟؟؟!!!



انتقام خودمان را از زندگی بستانیم پیش از آنکه در چنگال او خرد شویم .... خوش باشیم و فراموش کنیم ، تا خون این مایع زندگی که از هزاران زخم ما جاری است را نبینیم

                صادق هدایت                                                                                         
------------------------------------------------------------------------
چند وقته که نتونستم به وبلاگهای دوستام سر بزنم سعی میکنم از این به بعد همیشه بیام ، منتظر باشید