یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

گره

چند روز کهRAM  کم آوردم حسابی دارم Hang میکنم نمی دونم چرا هیچی اونجوریکه ما می خوایم نمیشه ، این همه تلاش میکنیم ، این همه خودمون رو به آب و آتیش می زنیم باز هم نمیشه . اصلا چیزی که از اول قرار باشه نشه هر کاری هم کنیم باز هم فایده نداره ، گاهی اوقات زندگی اونقدر می پیچه ، انقدر گره می خوره که خود آدم هم نمی فهمه چجوری این همه گره با هم آومده تو زندگی آدم ، باز کردن این گره ها واقعا کار آسونی نیست تا میای یکیش رو باز کنی 10 تا گره دیگه اضافه میشه .

تو این شرایط هر چقدر هم آدم قوی و استوار باشه باز میبینه داره کم میاره هر چی به خودش دلداری میده ، هر چقدر میاد مقاومتش روبالا ببره میبینه فشار بیشتری هم داره بهش وارد میشه . نمی دونم من چرا باید اینهمه گره داشته باشم ، هر گره ای رو که باز میکنم چند تا گره دیگه جاش رو می گیره ، گره هایی که باز کردنشون از گره های قبل هم سختره !؟!؟!؟!؟

 

فصل انتظار

بلاخره پاییز هم اومد ، روزاش داره یکی یکی میاد و میره ، تو پاییز من همیشه یه حس دیگه دارم ، یه حس غریب ولی دوستداشتنی ، یه حس قشنگ ، یه حس رنگی !

نمی دونید چه لذتی داره که روی برگهای رنگی راه بری و به صداشون گوش کنی ، به نظر من قشنگترن ملودی های دنیا رو می سازن و همزمان انگار دارن حرف می زنن ، آره حرف میزنن از رهگذر هایی که از روشون ، از کنارشون رد میشن با دلی پر از عشق یا قلب از تنفر ،  برگها از روی قدمها می فهمن هر کسی که از اونجا رد میشه چه حسی داره اونا دیگه همه قدمها و همه حس ها رو خوب میشناسن سالهاست که هر پاییز منتظر این قدم  هستن اونا دیگه می دونن که وقتی دو تا قلب عاشق از روشون رد میشن به هم چی میگن و همزمان اونا با خش خشون ملودی عشق رو می نوازن یا وقتی یه آدم تنها با دلی گرقته از اونجا رد میشه باید آهنگ دلتنگی روبزنن ، اونوقت باد هم با زوزه قشنگ و نسیم ملایمش به کمکشون میاد تا سمفونیشون کامل بشه.

غروب های پاییز هم قشنگه اون زمان که آسمون مثل جعبه مدادرنگی همه رنگه باد آروم می وزه و برگها رو تو هوا می چرخونه اون موقع که چشم ها از شادی برق میزنه اون زمان که نسیم صورت ها رو نوازش میکنه اون موقع که ناخداگاه شبنم از چشم ها جاری میشه اون زمانه که سخت ترین دلها هم تسلیم عشق میشن .

من منتظرم ، منتظر بهترین پاییز زندگیم  ، منتظر می مونم تا روزیکه بتونم با خش خش برگ ، زوزه باد و سرخی غروب حرف بزنم ! اون روز پاییزی اونقدر قدرت دارم که به نهایت پرواز کنم.!!!!

 

.....اگرنامه ای بودم



اگریک نامه بودم نامه ای از ویس به رامین بودم که عشقش را قسمت میکرد ، رود احساس در خطوط آبی ورقم جاری بود و آبش میان سوسو های دهکده ای دور روان بود !

نسترنها و لادنها بودند میان پاکت کاغذیم و شاپرکها روی تکه کاغذم پرواز میکردند و عشق چون ستاره های آسمان دل عاشق در آن چشمک می زد ، دیوارهای بلند برگم پنجره هایی به باغ آرزوداشت و ماه در زیرش چون زیبایی پرواز پرستو ها خودنمایی میکرد و بلندی آن به بلندی بال و پر مرگ بود . دلی را نمی شکست ، خنده را نمی ربود !

تنهایی و سکوت را در هم می شکست غروب نداشت تا سارها بروند وخزان نداشت تا گل رخت سفر بربندد .

دریاچه ای بود پر از احساس !

قبیله ای بود خالی از خون خالی از مرگ !

نامه ای بودم که در آب و هوای خوش نشیمن داشتم ، روستاها را می پیمودم ، شهر ها را پشت سرمی نهادم تا به دشت آرامش برسم .

در میان کلماتم صحبت از پژمردن برگ نبود !

کلماتم نوای عشق می زد ، اصلا می تپید یعنی قلب داشت ، قلبی پر از احساس زندگی و تبسم را روی لبها می نشاند .

برگهایم سفید نبود آبی بود به رنگ آرامش ، قلمم می لغزید به روی خطوط آبی برگم و جز آرامش چیزی نمی بخشید .

طبیعت درش را به رویم باز می کرد !

تمبرم بهاری نمناک بود !

پاکتم آدرسی داشت به نشانی تمامی دلهای شکسته !

و میان رودهای محبت می رفت تا به دست چناری تنها و کهنسال در کنار کلبه ای متروک برسد .

 

 

مدرسه



همه ما اول مهر یادمونه روز اولی که رفتیم مدرسه، البته حالا اول مهر با اون زمانا خیلی فرق داره، اون موقع که ما کلاس اول بودیم جنگ بود کل سال تحصیلی 3- 4 ماه بیشتر نمی شد بقیش هم تعطیل بود ، تو اون سالها من یه دوست خوب داشتم اسمش ندا فلاح فر بود هر دومون بعد کلاس دوم از اون مدرسه رفتیم اما من هیچوقت فراموشش نمی کنم . ندا اولین دوستی بود که باهاش صمیمی شدم البته بعد از ندا دوستای صمیمی دیگه ای هم داشتم ولی همه چیز اولیش یه چیز دیگست. از همین جا به ندا میگم که خیلی دوست دارم و امیدوارم که هر جا هستی موفق باشی و می گم اون دستبندی روکه بهم یادگاری دادی هنوز دارمش و هر وقت که بهش نگاه می کنم یاد تو و اون سالها می افتم .