یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

گریه کودکی من !!



در جمعه روزی ، یکی از روز های خدا ، در یکی از ماههای سال خورشیدی دنیا اومدم ،چی ؟ یادم نیست . نمی دونم ! فقط گریه می کردم و آنطور که پدر و مادرم می گن  این گریه تا چند ماه بی وقفه ادامه داشت و هیچ حرف حسابی هم تو کلم نمی رفت . دکتر کراواتی ، دکتر علفی ، قابله ، خاله و خانباجی های فامیل و همسایه ها همه تو کار اینجانب 3 کیلویی حیرون مونده بودن . اونا انواع و اقسام معجون ها و جوشونده ها و دم کرده ها به همراه انواع اقسام علف های خشک شده و تخم دانه گیاهی رو به خوردم داده بودن ، اما فایده ای نکرده بود ، با خوردن اونا نه گریم قطع میشد نه از بین می رفتم که یه ایل و طایفه رو از دست خودم خلاص کنم . نمی دونم چه مرگم بود ، چه دردم بود شاید دلم درد می کرد ، شاید نور چشمام رو میزد ، شاید از صدا های گنگ و مبهم به صدا های واضح و بلند و آزار دهنده تبدیل شده بود و سرسام گرفته بودم ، شاید چون مجبور بودم با مکیدن شیر شکمم رو سیر کنم دلخود بودم ، شاید چون باید ماهها صبر می کردم تا دندون در بیارم تا غذا ها رو گاز بزنم و زحمت جویدن به خودم بدم ناراحت بودم ، شاید از این که هیچ اختیاری در انتخاب نام خود نداشتم عصبانی بودم ، شاید از این که چون بچه بودم و باید میشستم تا دیگران برام تصمیم بگیرن و در موردم قضاوت کنند دلخور بودم شاید هم از این که بعدا باید کارهایی مثل ایستادن و راه رفتن روی دو پا را یاد بگیرم ناراحت بودم ، شاید هم از این که بعدا باید باید زور بزنم تا میان جمع آدم به حساب بیام هراس داشتم ، لابد چون هیچ نمی فهمیدم باید صبر میکردم تا ذره ذره به فهم و شناخت خودم از دیگران و اطراف اضافه کنم نگران بودم ! شاید هم از این که دیگران به من به چشم یه موجود تازه از راه رسیده و نادان نگاه می کردن و قرار بود به همدیگر بگویند « این که حالا بچست و نمی فهمه » عصبانی بودم ! نمی دونم هر چی بود خیلی ناراحت بودم و مدام ونگ میزدم !

گریه کردن من کماکان ادامه داشت ، و کسی هم نمی فهمید چرا . خودم هم یادم نیست شاید از این که اول مهر چندسال بعد باید مدرسه برم و نصف روز مادرم رو نبینم ناراحت بودم ، شاید هم از این که قرار بود نصف روز بازی نکنم و زحمت درس خوندن را در آینده به خودم بدم ، شاید هم از این که قرار بود با پا گذاشتن در جامعه با افراد جدید آشناشم نگران بودم آنهم من که همیشه از افراد جدید می ترسیدم . شاید از این بابت مضطرب بودم قرار بود در مدرسه صداهایی را که از دهان خودم و دیگران در می آید به صورت حروف و کلمات بشناسم و نام آن را سواد بگذارم ، شاید هم بدم می آمد از اینکه جدول ضرب یاد بگیرم و بعد یه قرون دوزار و بعد چانه زدن ، شاید هم از این می ترسیدم که قرار بود یاد بگیرم دو دو تا میشه چهار تا اما بعد هر روز روزی 10 بار بشنوم که دو دو تا میشه پنج تا تازه رسم و عرف جامعه هم صحت اون رو تایید کنه .شاید هم قرار بود یاد بگیرم سارا بادام دارد در حالی که من از شکلات خوشم می اومد و اصلا نمی فهمیدم بادام به چه درد سارا می خوره ! شاید هم از این ناراحت بودم که دوازده سال هر سال تاریخ بخونم و هر سال ببینم که یه تکه از مساحت کشورم کم شده و یا شاید از این که درس تاریخ هر سال شکوه گذشته سرزمینم رو به رخم بکشه ناراحت بودم ! می خندید ؟ اینها غصه نداره ؟ تازه کجاش رو دیدید، بلاخره بابت خوندن این درسهای اضطراب آور و اندوه افزا و اون دو دوتای مسخره دیپلم هم گرفتم ، شاید اون روزهای اول تولدم گریه می کردم به خاطر پیش بینی چنین روزهایی بود و گرفتن دیپلمی که با آن غار هم نمی دهند بچرانم . تازه بعدش هم یه سال از عمر عزیزم رو صرف خوندن فرمولهای مسخره کنم تا بلاخره برم دانشگاه بعدش هم کلی دنبال پارتی بگردم تا بتونم چند ترمی رو  تهران مهمان باشم و آخرش هم ببینم رشته مورد علاقم کلی با اون چیزی که فکر میکردم فرق میکنه !!
اما الان دیگه میدونم دلیل گریه طولانی من چی بود ، بعد دانشگاه نوبت خیلی کارای دیگه ای که باید انجامشون بدم؟!؟! !!