یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

فصل من



یکبار دیگر چون دوران کودکی همه جا را غرق آرامش می بینم . دوباره جویباران در خاموشی غروب آرام آرام زمزمه می کنن و اندک اندک غم ها و شادی ها به فراموشی سپرده می شه و فقط از دور در پشت درختان و در قله سپید کوهسار سرخی پریده رنگ غروبی پیداست ، دوباره نسیم خنکی گیسوانم را پریشان می کنه و پوستم را نوازش میده و من سرمست از این حس زیبا از نو متولد میشم تا رشد کنم و دوباره به اوج پرواز کنم !

هر سال همون موقع که برگ ها رنگ عوض میکنن ، همون موقع که باد همه چیز رو تو هوا می چرخونه ، همون موقع که صدای حرکت رود خونه کمی بلندتر میشه ، همون موقع که کوه ، زمین ، آسمون ، دشت و جنگل با آدم حرف می زنن ، همون موقع که چشم ها از شادی برق میزنه و همون موقع قلب ها تند تر میتپه ، روح من دوباره متولد میشه و این تولد زندگی رو در رگهام به جریان می ندازه و من دوباره از نو ساخته میشم و میسازم ، دوباره پرواز می گیرم و اوج می گیرم .

دوباره فصل من اومد فصلی که با اومدنش حس دیگه بهم میده ، یه حس غریب ولی دوستداشتنی ، یه حس قشنگ ، یه حس رنگی !