یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

دلتنگی



دلم نمی خواد
با چشمای پر اشک بهم نگاه کنی .
دلم نمی خواد با نگاه غمگین بهم لبخند شاد بزنی.
دلم نمی خواد حتی یه لحظه چشمای روشنت رو رنگ تیره اشکات بگیره.
دلم نمی خواد صورت قشنگت، از اندوه تاریک بشه.
دلم نمی خواد جار شدن شبنم رو از چشمات ببنم.
دلم نمی خواد احساس ناراحتی کنی.  
دلم نمی خواد فراموش بشی آخه آگه تو فراموش بشی می ترسم همه فراموش بشن .
دلم نمی خواد احساس تنهایی کنی.
دلم نمی خواد گاهی، حتی یه لحظه هم ناامید باشی.

دلم می خواد صدات همیشه پر از شادی باشه.

دلم می خواد دستهای همو بگیریم و بدوییم و جیغ بزنیم و همه رو خبر کنیم.

دلم می خواد با هم اونقد بخندیم که نفسمون بند بیاد.

دلم می خواد وقتی خورشید پاییز رو موهامون می تابه دستهای هم رو بگیریم و رو برگ ها راه بریم .

دلم می خواد کنار دریا بشینیم و ساعت ها به موجهایی که میاد توساحل نگاه کنیم .

دلم می خواد وقتی که خورشید داره غروب میکنه ، تا وقتی که افق قرمز چشم ازش بر نداریم .

دلم می خواد وقتی اینطور عاشقیم،زمان ثابت بمونه .

دلم می خواد بهت بگم هر روزمون بهتر از دیروز و تو هم باور کنی .

دلم می خواد همیشه در حال پیشرفت ببینمت.

دلم می خواد به قله ای که گفتی فکر کنم و ته دلم قرص بشه که تو هم مسافر همین راهی.

دلم می خواد تا همیشه هر روزمون خوب باشه، حتی با وجود غم و غصه ها.

دلم می خواد دنیا جای شادتری باشه. فقط کمی شادتر.  

جاده

همه ما روز اولی که متولد می شیم اول یه جاده ایم ، همه مسافری هستیم که باید این مسیر رو طی کنیم تا به مقصد برسیم ! توی این جاده پر از تابلوی دور زدن ممنوع ، هیچ راه برگشتی نداره ! توش پر فرعی که از جاده اصلی جدا میشه ، اگه اشتباهی یکی از این فرعی ها رو بریم اونوقت برگشتن توی مصیر اصلی به این راحتی ها نیست . طول این جاده به اندازه عمر آدم و عرضش به کوچیکی یه قدم و یا بزرگی یه اتوبان 8 بانده شاید هم بیشتر !

هیچ معلوم نیست تو این جاده چه اتفاقی قرار بیفته ، هیچ معلوم نیست تو این جاده چقدر پیچ خطرناک داره ، معلوم نیست آسفالت یا خاکی ، کسی نمی دونه کجای این جاده دره های خطرناک داره ، کجاش کوه و کجاش جنگل . این جاده هیچ نقشه ای نداره که بتونی مسیرت رو از روی اون انتخاب کنی ، گاهی وسط یه چند راهی میمونی که انتخاب یکی از اون راهها خیلی سخته !!!
همه اینا رو گفتم تا بگم که جاده زندگیم بدجوری خطرناک شده !! یه جاده به پهنای یه قدم پر پیچ های خطرناک . یه جاده خیس ، لغزنده و مه گرفته که حتی یه قدمی رو هم نمیشه دید ! یه جاده با سربالایی های سخت و سر پایینی های تند ، یه طرفش کوه که هر لحظه امکان داره سنگهای بزرگ رو سرم سقوط کنه و یه طرفش هم یه دره عمیق من موندم وسط جاده ای که نمی تونم برگردم ، خیلی دلم می خواد بدونم که این مسیر به کجا میرسه ، می دونم این سخترین مرحله زندگیمه ، می دونم که برای گذشتن ازش باید تمام عزمم رو جزم کنم ، می دونم که تنها چیزی که کمکم میکنه امید ! امید به این که این مسیر رو با همه سختی هاش می تونم طی کنم و به اونجایی که می خوام برسم !!!!

دنیایی که در آن زندگی می کنیم


 اگر همه جمعیت روی زمین 100 نفر باشند !
با نسبتهایی که امروز وجود دارد خواهیم داشت :
57نفر آسیایی 21 نفر اروپایی 8 نفر آفریقایی
و 6 نفر آمریکایی اند( از آمریکای شمالی وجنوبی )
52 تا زن و 48 تا مرد
30 نفر سفید پوست اند و 70 نفر رنگین پوست
30 نفر مسیحی اند و 70 نفر مسیحی نیستند
6 نفر 59% کل ثروت دنیا را دارند
که از آمریکای شمالی هستند
80 نفر در فقر زندگی می کنند
50 نفر از سوء تغذیه خواهند مرد
70 نفر می توانند بخوانند
فقط 1 نفر تحصیلات عالیه دارد
فقط 1 نفر کامپیوتر دارد 
اگر شما :
هرگز مرگ خویشاوندی را در جنگ ندیده اید
هرگز برده نبوده اید 
اگر هنوز شکنجه و آزار نشده اید
بدانید که از 500 میلیون نفر خوشبخت ترید
اگرخوراکتان را در یخچال نگه می دارید
و پوشاکتان را در کمد
اگر سقفی بالای سر دارید
و جایی برای خواب
از 57% کل جمعیت جهان ثروتنمد ترید
پس قدر خود را بدانید !! 

http://www.shosheh.comمنبع

(عشق (2

....


عشق صدای فاصله هاست . صدای فاصله هایی که غرق ابهامند .

غریب آشنا

Kokopelli :  سمبل عشق هنوزهم در امریکای مرکزی و جنوبی به عنوان هدیه بین عشاق استفاده میشود

از او آغاز شد !
در غربت دل سرگشته و حیران و مدهوش به دنبال سرپناهی بودم که خود را از سیل اشک شقایقها و شب زنده داری اقاقیها نجات دهم ، در زیر باران پر محبت یک دوست به دنبال ستاره های کرمان، محیط پر عشق حافظیه و سرای مغنی و معنوی امام رضا گشتم در همان حال بود که باران وجودم را شستشو داد و گناهانم را بر سیل توبه ها روان کرد .

قاصدک ها ...

قاصدکها در زیر این باران پر خروش چه میکردند ، چه معنایی داشتند !

آری او را دیدم ، از آن دور ها می آمد سوار بر کهر زمان ، مرکبش را کفشدوزک های می دوستی تشکیل داده بودند .

با حله ای به رنگ مجنون در عزایی به رنگ داوودی ظاهر شد ، به راستی که باشکوه بود و زیبا !

در ابتدا هراسان به دنبال صخره ای می گشتم از جنس پود های زربفت گل میخک و تو آن را نشانم دادی ، سپس به دنبال گرما بودم گرمایی که بتواند و جود یخ بسته ام را ذوب کند ومن در حرارت و تلالو آن چهره امیدوار تو را ببینم ، دگر بار تو آن را نشانم دادی.

دیگرچه می خواستم ماه فام گون بالای سرم و زمین بافته شده از هستی در زیر پایم  و پناه ...

آری پناهم را یافتم !

ولی به راستی تو که بودی ؟؟!!

جز این که چون سایه ای هولناک آمدی و چون شمیم بهاری دلم را خرم کردی !

در آن زمان در آن لحظه که با تو بودم برایم نزدیکترین بودی و حال وقتی به آن زمان می اندیشم نگاهت آشنای دلم بود کلامت مراد من و نفس کشیدن مرامم بود.

ولی ...

ولی با این همه تو غریبه بودی !

 آری غریبه بودی ، غریبه ای که هرگز دوست نخواهد شد غریبه ای که هرگز آشنا نخواهد گشت !

و حال تو تندیس مقدس قلبمی که هر بار به تو می نگرم غبار رویت را می زدایم تا مبادا چهره آشنای غریبت را پوششی از غمبار فرا گیرد .

با من بمان ای غریبه ، با من بمان چون تا دمی دیگر سیلاب وحشتناک خیانت و بوی تعفن بی اصلتی جهان را فرا خواهد گرفت .

ای غریبه با من بمان !

تو گنجینه ای هستی از سرزمین من ! آری از سرزمین شقایق های سرخ.

تو یادگاری هستی از انسانیت و تندی سیل گذشته های دور !

با من بمان که هر دو چون سنگواره ای بمانیم برای آیندگانمان ، بمان تا آنان بدانند که از کدامین جمله ایم و کدامین سرا سرای محبت است .

ای غریب آشنای من با من بمان تا به آیندگانمان عشق را بیاموزیم و فداکاریهای عاشقان را نشان دهیم .

 

                 بمان تا سکوت و خیال !            

                 بمان تا خشکیدن درخت یاس !

                 بمان برای لحظه های نیاز !

                 لحظه های نیاز من!

                 لحظه های نیاز تو !

 

----------------------------------------------------------------

از جمعه 7 تا 11 آذر نمایشگاه وب ، و نشریات الکترونیک در سالن میلاد نمایشگاه بین المللی برگذار میشه و غرفه ای هم برای وبلاگ نویسان در نظر گرفته شده . یادتون نره سر بزنید !!

آنروز

آنروز

!!آنروز که تو آمدی صبح بود و آسمان سرخ و فصل عشق
نمیدانم چرا با من آشنا شدی ؟! هنوز هم وقتی قلب شیشه ای احساساتم را با سنگ نا مهربانی ها می شکنی ، شمع آرزوهایم را با جرقه اشک روشن می کنم و در اقیانوس ژرف خیال سوار بر زورق اندیشه تا فراسوی دشت آرزو سفر می کنم
روزی نا آشنا با کوله باری از تنهایی در جاده زندگی به جستجوی صدایی بودم که نوایش آشنا باشد پس به تکاپو افتادم ، در همان نگاه اول دریافتم که من از جرعه تو هستم