-
بهارتان شاد
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 12:03
بیست و چهارمین بهار زندگیم هم داره شروع میشه ، نمی دونم باید خوشحال باشم که دارم وارد 3/1 دوم زندگیم می شم یا نه ، معمولا میگن آدم 3/1 اول زندگیش رو تجربه کسب میکنه و تو 3/1 دوم از تجربه ها استفاده میکنه ، تو این سالها چیزای زیادی بدست آوردم چیزای زیادی هم از دست دادم یاد گرفتم زندگی رو باید تجریه کنم باید باشم تا...
-
"سپندار مذگان" یا " روز عشق "
شنبه 29 بهمنماه سال 1384 21:43
ایران یان از جمله ملت هایی بودند که زندگیشان با جشن و شادمانی پیوند فراوانی داشته و به مناسبت های گوناگون جشن می گرفتند و با سرور و شادمانی روزگار می گذراندند . این جشن ها نشان دهنده فرهنگ ، نحوه زندگی، خلق و خوی و جهان بینی ایرانیان باستان است . فلسفه بزرگداشت "سپندار مذگان" یا "اسفندار مذگان" به عنوان "روز عشق" به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 دیماه سال 1384 22:44
ای قلب من با من بخوان در خلوتی بی انتها بی کس تر از تنها شدن ای شمع دل روشن بمان افسوس روح زندگی مرده کنار سنگ ها سنگی نبوده در میان دلها مثال سنگها عمرم گذر کرد و نشد عشقی کنارم ماندگار تنها ز چشمم اشکها رفت و ز من هم جدا من هم گرفتار سکوت در ابتدای حرف ها حرفی نبوده در میان پژمرده در ابر خیال رنگی زدم بر دفترم چون...
-
کودکی!!
یکشنبه 29 آبانماه سال 1384 01:25
دلم می خواهد تو کوچه باغهای پاییزی، روی برگهای زرد و نارنجی بدوم تا کودکی وجودم دوباره به شوق بیاد ، بدوم و برگها را زیر پام له کنم و با صدای خش خش برگها گوشم را بنوازم ! دلم می خواهد زیر بارون راه برم ، دهانم رو باز کنم و قطرهای باران رو بچشم و خیس خیس از قطرهای بارون عطسه کنم و وقتی به خونه بر میگردم مادربزرگ برام...
-
پاییز ، باران .......!؟!
یکشنبه 24 مهرماه سال 1384 00:52
باران ؛ دلم برایت تنگ شده به خاطر بغضهای مشترکی که هیچکس نمی داند.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مردادماه سال 1384 23:04
و ۲۳ سال از اولین تولدم گذشت !!!!! نهم مرداد _ این روز تولد منه سال گذشته سال بدی نبود ، اتفاقات زیادی داشت هم خوب، هم بد ، از مردادش 22 روز مونده بود اون هم به درس خوندن گذشت و امتحان _ شهریورش افتضاح بود _ مهر رو دوباره درس خوندم _ آبان اتفاق مهمی افتاد _ اتفاقی که منتظرش بودم _ آذر بد نگذشت _ دی هم با برفش گذشت _...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 تیرماه سال 1384 18:40
گاهی در مورد مسایل خاصی تعصب بیجا نشون میدیم و تنها زمانی اشتباهاتمان رو قبول می کنیم که خیلی دیره ! اینجاست که باید این جمله گوته همیشه یادمون باشه : هیچکس نمیتونه بهتر از خودمون ما رو فریب بده !!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 خردادماه سال 1384 19:43
کورش " پدر ایران " قبل از اینکه آفتاب روز بیست خرداد غروب کند ، رخت از جهان بر بست ولی درفش او در جهان همچنان در اهتزاز بود. پرچم پدر ایران امروز در دستان ماست ، پس باید همچنان استوار و افراشته باشد.
-
گریه کودکی من !!
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1384 19:09
در جمعه روزی ، یکی از روز های خدا ، در یکی از ماههای سال خورشیدی دنیا اومدم ،چی ؟ یادم نیست . نمی دونم ! فقط گریه می کردم و آنطور که پدر و مادرم می گن این گریه تا چند ماه بی وقفه ادامه داشت و هیچ حرف حسابی هم تو کلم نمی رفت . دکتر کراواتی ، دکتر علفی ، قابله ، خاله و خانباجی های فامیل و همسایه ها همه تو کار اینجانب 3...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 فروردینماه سال 1384 21:54
تولد پیغمبر صلح ٬عشق و زندگی بر تمامی ایرانیان و زرتشتیان مبارک باد .
-
بهارتان شاد
یکشنبه 30 اسفندماه سال 1383 16:11
دفتر خاطرات سال 83 رو هم کم کم باید ببندیم و جاش یه دفتر جدید باز کنیم ، یه دفتر برای خاطرات جدید ، برای روزای جدید و برای زندگی جدید !! برای من 83 سال نسبتا خوبی بود ، سالی بود که برنامه هام تقریبا خوب رفت جلو به 70% چیزایی که می خواستم رسیدم و این یه موفقیت بزرگ بود ، به امسال خیلی امیدوارم ، دلم می خوا د سال 84 هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1383 01:01
بازم دلم تنگ شده ! به خاطر بغض هایی که هیچکس نمی دونه ، برای رویا هایی که دست نیافتنی شده ، برای آرزو هایی که به سراب تبدیل شده ، برای امید هایی که فراموش شده برای قولهایی که دیگه از یاد رفته ، برای حرفهایی که دیگه زده نمیشه ، برای حرفهایی که دیگه شنیده نمیشه ، برای نگاههای که دیگه به هم گره نمی خوره ، برای غروب های...
-
پنجشنبه های برفی من
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1383 12:02
اگر به من نخندی برات از آرزوهام میگم شاید آرزوهای من خنده دار باشه مثل ترکیدن بادکنک توی دستای یه بچه بزرگ یا مثل برف بازی در یک پنجشنبه برفی می خواهم چیزی برات بگم اما یادت باشه که این یک راز و تو هیچ وقت نباید اون رو به کسی بگی می دونی من... من... دوست دارم یک روز... یک روز برفی تو یکی از پنجشنبه های برفی بهمن قله...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 دیماه سال 1383 13:08
آسمان آبی زمین سبز است و دلها قرمز و روشن سیاهی رخت خواهد بست از این خوشبختی موهن تو ای فردای نامعلوم بگیر دست گرمم را دیگر از تاریکی و ترس بیزارم دیگر از بی رنگی و تردید بیزارم مرا با خود ببر مرا با خود ببر ، دیگر از خویش هم بیزارم امیر فخرآور
-
مهر زاده شد !!
دوشنبه 30 آذرماه سال 1383 23:37
روشنایی در نبرد با اهریمن تاریکی پیروز شد ٬ مهر متولد شد و شب تولد مهر به جشنی با قدمت ۴۰۰۰ ساله تبدیل شده ! امشب یلداست بلند ترین شب سال ! سیزدهمین چشن اسطوره ای ایرانیان ٬ جشنی که یادگار اجداد آریاییمونه ٬ سنتهایی که پیشینیانمون با تمام و جود حفظش کردن تا به ما برسه وما هم حفظش می کنم ! تا ثابت کنیم ایرانی همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 آذرماه سال 1383 22:55
توی یکی از روزای آخر پاییز که « یادداشتهای من » رو با اولین نوشته سه خطیش شروع کردم هیچ وقت فکر نمی کردم که تا اینجا ها ادامه پیدا کنه ، نقطه شروع « یادداشتهای من » دغدغه ها و حرف های یه ذهن بود حرفهایی که بهتر بود به زبون بیاد ، حرفهایی که به جای کاغذ توی دل یه دنیای مجازی جای گرفتن ، حرف هایی که از دنیای واقعی منشا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 آبانماه سال 1383 01:40
امروز خیلی خوشحالم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 آبانماه سال 1383 07:01
صدا ها هر لحظه بلند تر میشه ! صدای دو تا آدم بزرگ که باز به جون هم افتادن ، صدای دو تا بچه هم می یاد ، یکی شون میگه مامان من زورم بهش میرسه تو برو کنار و اون یکی فقط گریه میکن ( شاید چون هنوز حزف زدن یاد نگرقته ) ! صدای باز شدن در میاد و بعد محکم به هم خوردنش و بلا فاصله بعدش در خونه ما کوبیده میشه ، می تونم حدس بزنم...
-
خانه تکانی آسمانی ۲
شنبه 25 مهرماه سال 1383 00:17
منظره ای بود که به تماشا می ارزید . فکرش را بکنید ، میلیون ها نرد بام اشعه ای با میلیون ها بچه فرشته که گونی هایی پر ستاره به دوش دارند و مثل فرفره از نرد بام فرود می آیند . به عمرش دیدنیهای زیادی دیده بود ، اما چنین منظره ای ندیده بود ... آن روز که آن فرشته آتشی جلو ارباب ایستاد و بد بیراه گفت و قهر کرد و رفت ... آن...
-
خانه تکانی آسمانی
جمعه 17 مهرماه سال 1383 00:31
گردونه دار پیر ریش سفیدش را که یادگار میلیون ها سال بود ، از تو دست و پایش جمع کرد و گردونه طلایی خورشید را با آن گرد گیری کرد ؛ دست برد کلید طلایی را که به کمرش آویزان بود رو به مشرق گذاشت . بله حالا موقعش بود . خورشید خسته و کوفته از راه می رسید .کلید انداخت در مشرق را باز کرد .خورشید تاخیر داشت و وقتی از راه رسید...
-
فصل من
شنبه 28 شهریورماه سال 1383 11:12
یکبار دیگر چون دوران کودکی همه جا را غرق آرامش می بینم . دوباره جویباران در خاموشی غروب آرام آرام زمزمه می کن ن و اندک اندک غم ها و شادی ها به فراموشی سپرده می ش ه و فقط از دور در پشت درختان و در قله سپید کوهسار سرخی پریده رنگ غروب ی پیداست ، دوباره نسیم خنکی گیسوانم را پریشان می کنه و پوستم را نوازش میده و من سرمست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 مردادماه سال 1383 22:50
یه چند وقتی نبودم ، یعنی بودم اینجا نبودم ، اینجا مثل خونم خیلی بهش وابستم ، تمام احساسات درونم اینجا نوشته شده ، اینجا سرزمین من ، سرزمینی که خودم ساختمش ، اینجا دید من به دنیاست به محیط اطرافم ، به آدم های دور و ورم ، به زندگیهاشون ، به خوشی هاشون ، به دلتنگیهاشون ، به غصه هاشون ! خیلی خوشحالم که هنوز فراموش نشدم ،...
-
جاودانه
سهشنبه 16 تیرماه سال 1383 23:35
بازم پراز خالی شدم ....! سرشار از لحظه هایی که منو در بر گرفتن و هر لحظه عمیق تر به آغوشم می کشن و ساعتی که گذر جوانی ام رو هر لحظه برام تکرار میکنه و من رو همچون روانپریشی شوریده حال به دنبال خودش میدوانه..... بازم امشب دلتنگم ! بازم امشب آشفتم ! دلتنگ از زندگی ... آشفته از خودم ! شاید هم یه آشفته گی و دلتنگی بی دلیل...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 خردادماه سال 1383 07:33
چیزهای بسیاری وجود دارد که چشم ها را تسخیر می کنند، اما کم هستند چیزهایی که دل ها را تسخیر کنند .... در جستجوی آنها باشیم !
-
به کجا !!!
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1383 07:26
دیشب باد می آمد پرده ای آسمان سیاه را پوشانده بود هیچ فانوس روشنی در آسمان دیده نمی شد خواب پشت دیوار اتاق قدم می زد انتظار پلکهایم را می کشید کلاغی روی شاخه های خشک چنار توی پارک انتظار گرمای صبح را می کشید توی جوی آب کنار خیابان برگ چناری که از تجریش آمده بود انتظار رسیدن را می کشید به کجا ! خودش نمی دانست
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1383 02:05
فکر کنم یه نیرویی باید در من حلول کنه تا توان دوباره ایستادن و دوباره جنگیدن رو داشته باشم
-
گمشده در آینده
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1383 18:32
ساعت 10 صبح ، گوشه اتاق نشستم ! اصلا حس خوبی ندارم ، یه جور دلهره ، اضطراب ، شاید هم ترس ! ترس از خودم ، از آدم های دور و ورم ، ترس از امروز ، ترس از فردا ، ترس از آینده گنگ و مبهم . آینده ای که هیچی ازش نمی دونم ولی خیلی وقته توش قدم گذاشتم ! هر روز بیشتر دارم به عمق آینده فرو می رم بدونه اینکه بدونم چیکار باید بکنم...
-
جشن سوری
یکشنبه 24 اسفندماه سال 1382 06:30
یک رشته از جشن های اقوام آریایی جشن های آتش است . امروزه از آن جشن ها تنها « جشن سوری » و « جشن سده » به یادگار مانده است . آتش نزد ایرانیان مظهر روشنی ، پاکی ، طراوت ، سازندگی ، زندگی ، سلامت و تندرستی و در نهایت بارزترین تجلی خداوند در روی زمین است . جشن سوری در نخستین شب پنجه پس از سپری شدن 360 روز سال برگزار می...
-
بی مقدمه برگشتم !!!!
سهشنبه 19 اسفندماه سال 1382 21:42
-
بدرود
یکشنبه 10 اسفندماه سال 1382 15:35
چند وقته بد جوری دچار روز مررگی شدم...لحظه ها می گذره...ثانیه ها میان و می رن...ولی من فقط می شینم و سایه هاشونو تماشا می کنم… همیشه کلی حرف برای گفتن داشتم اما الان احساس میکنم حرفی برای گفتن ندارم یعنی حرف جدیدی ندارم . کلامم به نقطه رسید و دیگر سر خطی وجود نداره همه حرفام یه جوری تکراریه شاید دیگه دلیلی برای نوشتن...