یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یادداشت های من

تراوشات ذهنی من

یه چند وقتی نبودم ، یعنی بودم اینجا نبودم ، اینجا مثل خونم خیلی بهش وابستم ، تمام احساسات درونم اینجا نوشته شده ، اینجا سرزمین من ، سرزمینی که خودم ساختمش ، اینجا دید من به دنیاست به محیط اطرافم ، به آدم های دور و ورم ، به زندگیهاشون ، به خوشی هاشون ، به دلتنگیهاشون ، به غصه هاشون !

خیلی خوشحالم که هنوز فراموش نشدم ، هنوز خیلی ها یادشونه که یه سحری وجود داره که گاهی میاد به خونش و چند خطی از چیزایی که تو دلشه مینویسه ، از همه اونایی که برام میل زدن و  پیغام گذاشتن ممنونم  و میگم که همتون رو دوست دارم ! این چند وقت خیلی چیزا یاد گرفتم ، یاد گرفتم حرفی نزنم که به کسی بر بخوره ، نگاهی نکنم که دل کسی بلرزه، راهی نروم که بیراه باشه ، خطی ننویسم که کسی رو آزار بدهه ، یاد گرفتم همه رو دوست داشته باشم حتی اونایی رو که بهم بدی کردن ، یاد گرفتم زندگی رو میشه زیبا تر از اون چیزی که هست ببینم ،  یادگرفتم که شاد باشم و شاد زندگی کنم  باشد و یادم باشه که فقط دل من دل نیست.

جاودانه

بازم پراز خالی شدم ....! سرشار از لحظه هایی که منو در بر گرفتن و هر لحظه عمیق تر به آغوشم می کشن و ساعتی که گذر جوانی ام رو هر لحظه برام تکرار میکنه و من رو همچون روانپریشی شوریده حال به دنبال خودش میدوانه.....

بازم امشب دلتنگم ! بازم امشب آشفتم ! دلتنگ از زندگی ... آشفته از خودم ! شاید هم یه آشفته گی و دلتنگی بی دلیل باشه ، توی زمان گم شدم ! شاید هم محوشدم .شاید دلم دریا می خواد ، پرخروش ، با یه ساحل شنی و شبی آبی پررنگ ! شاید هم صبحی مه آلود و برفی ، جاده ای بی انتها  و بی سوار ! شاید هم اتاقی سپید، بی زاویه ، مدور و بلند و بی پنجره ...

کاش می شد فا صله گرفت از زندگی و از زمان ، کاش برای لحظه ای همه چیز از حرکت بایسته و زمان متوقف بشه و جهان در کام مرگ فرو بره و من تنها جنبنده عالم باشم ! شاید اون لحظه خودم رو مالک زمان بیابم ...

دارم دنبال چیزی می گردم که به اندازه تمام آسمون باشه ! غروری می خوام به استواری الوند و صلابتی می خوام مثل البرز افسانه ای ! می خوام تا افسون پیش برم و طلوعی باشم بی غروب ...

گاهی تند میرم و گاهی آهسته ، نفس هام من رو به تلاش بیشتر می خونه و صدای حزن انگیزی رو از اعماق روحم می شنوم که فریاد می زنن تا تارهای سکوتم رو بشکنه ! روحم به پام می افته و التماس میکنه که باش تا من باشم ! آتش سردی تا تمام جسمم نفوذ کرده و برق شعلش دیوانه وار می رقصاندم و من رو به مبارزه دعوت می کنه و من نا امید از مجادله با آهنگ او می رقصم و پای می کوبم ... میشکنم و از نو ساخته میشم ... فرومی ریزم  و بر پا میکنم و با سر مای و جودم عجین میشم و با غرور پرواز میکنم تا اوج ، تا ژرف ترین نقطه دنیا و تا پهنه بی انتهای آرزو و باز اوج میگیرم و باز می پرم و در آغوش باد دوباره زاده می شم و چون روح سرگردان شبهای گرم خنده برای دلمردگان هدیه می برم تا شاید امیدی بر زنده شدنشان باشد ، تا شاید یاد بگیرند که مرگ پایانی است برای کسانی که امیدشان را به رخوت صبح باخته اند . پس من جاودانم تا لحظه ظهور نور ، تا نور باقیست من نیز هستم و تا باد در من می وزد می مانم و من همیشه جاودانم چون از تبار بی تباری ام و از قبیله بی سرزمین تر از زمین !

پس بی  . . . .  هم می توان جاودان بود !!!

 

چیزهای بسیاری وجود دارد که چشم ها را تسخیر می کنند، اما کم هستند چیزهایی که دل ها را تسخیر کنند .... در جستجوی آنها باشیم !

به کجا !!!

دیشب باد می آمد

پرده ای آسمان سیاه را پوشانده بود

هیچ فانوس روشنی در آسمان دیده نمی شد

خواب پشت دیوار اتاق قدم می زد 

                                    انتظار پلکهایم را می کشید

کلاغی روی شاخه های خشک چنار توی پارک

                                   انتظار گرمای صبح را می کشید

توی جوی آب کنار خیابان

برگ چناری که از تجریش آمده بود

                                  انتظار رسیدن را می کشید

                                                                   به کجا ! خودش نمی دانست

فکر کنم یه نیرویی باید در من حلول کنه تا توان دوباره ایستادن و دوباره جنگیدن رو داشته باشم

گمشده در آینده



ساعت 10 صبح ، گوشه اتاق نشستم ! اصلا حس خوبی ندارم ، یه جور دلهره ، اضطراب ، شاید هم ترس ! ترس از خودم ، از آدم های دور و ورم ، ترس از امروز ، ترس از فردا ، ترس از آینده گنگ و مبهم . آینده ای که هیچی ازش نمی دونم ولی خیلی وقته توش قدم گذاشتم ! هر روز بیشتر دارم به عمق آینده فرو می رم بدونه اینکه بدونم چیکار باید بکنم . راه خروج از آینده رو بلد نیستم ، گاهی از آدم هایی از کنارم می گذرن راه خروج از آینده رو می پرسم اما اونا هم نمی دونن ، 22 سال که دنبال راه خروج آینده می گردم اما هر چی بیشتر تلاش می کنم کمتر نتیجه می گیرم . انگار اصلا این آینده هیچ راه خروچی نداره ولی ....

دینگ . دینگ . دینگ  ساعت 10:18:37 آغار سال 1383 و من همچنان در آینده گم شده ام حالا یه سال دیگه هم وقت دارم که دنبال راه خروج باشم !

جشن سوری


یک رشته از جشن های اقوام آریایی جشن های آتش است . امروزه
از آن جشن ها تنها « جشن سوری » و « جشن سده » به یادگار مانده است. آتش نزد ایرانیان مظهر روشنی ، پاکی ، طراوت ، سازندگی ، زندگی ، سلامت و تندرستی و در نهایت بارزترین تجلی خداوند در روی زمین است . جشن سوری در نخستین شب پنجه پس از سپری شدن 360 روز سال برگزار می شد. واژه « سوری » در فارسی به معنی « سرخ » می باشد و چنان که پیداست ، به آتش اشاره دارد . البته « سور » در مفهوم « میهمانی » هم در فارسی به کار رفته است. بر پا داشتن آتش در این روز نیز نوعی گرم کردن جهان و زودودن سرما و پژمردگی و بدی از تن بوده است . در قدیم جشن های آتش کاملا" حالت جادویی داشته و بسیار با شکوه بوده است .

ایرانیان باستان همیشه در ده روز آخر سال مراسم ویژه ای برگزار می کردند چرا که عقیده داشتند فروهرها یا همان فرشته های محافظ انسانها و روح درگذشتگان در بهار به زمین باز می گردند و آنها می خواستند با برگزاری این مراسم ویژه به استقبال بازگشت فروهرها بروند. یکی از آئینهای این مراسم برافروختن آتشهایی در پشت بامها و میادین شهرها بود چرا که عقیده داشتند آتش «که برای ایرانیان مقدس و قابل پرستش بود » از این ارواح در برابر اهریمن محافظت می کند. با گذشت سالهای این مراسم همچون بسیاری مراسم دیگر دچار تغییر شد. کسی به درستی نمی داند که از چه زمانی روشن کردن آتش محدود به شب آخرین چهارشنبه سال شده و مراسم چهارشنبه سوری وارد آداب و رسوم ما شده است. می گویند ملت آریایی که می خواسته سنت آتش افروختن را حفظ کند به همین دلیل این سنت را در اخرین چهارشنبه سال برگزار کرد.

جشن سوری به نوعی برای همه یادآور پیشینه چند هزار ساله آریائیمان است و با هر آئینی هم که برگزار شود، باز کسی نمی تواند آن را انکار کند  سوری نوعی جشن ملی، جدا از همه مناسبتهای مذهبی و سیاسی ، این جشن ما را با گذشته پیوند می دهد. همان گذشتگانی که می گویند در این شب به روی زمین میایند. اما صدای ترقه ها و نارنجکهایی که سال به سال پر سرو صدا تر می شوند آرامش روح اجداد  آریاییمان را بر هم می زند!